دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 37505

تاریخ انتشار : دي 1391

بچه که بودم بابام یه بقالی داشت شبا که میخوابیدیم درش که تو پارکینگ بود رو قفل میکردیم، من صبح پا میشدم خیلی شیک و مرتب میرفتم درو باز میکردم (همه خواب بودن) یه کلوچه ... یه آب میوه ... چندتا آب نبات ... چندتا شکلات ... پفک ... اسمارتیز و خلاصه از هرچی که میدیدم برمیداشتم و میرفتم تو یه اتاقی که مثل انباری بود میخوردم. آشغالاشم میریختم همونجا
چشمتون روز بد نبینه یه روز بابام فهمید از بیرون اومدم برم خونه بهم این خبر تلخو گفتن
خنده دارش اینجاست که منم رفتم یه لباس قدیمی پیدا کردم وپوشیدم که میخوام از جلو بابام رد شم منو نشناسه :دی
ولی اگه فکر میکنید من کتک خوردم و اون همه خوراکی از دماغم اومد بیرون سخت در اشتباهید
فقط نمیدونم چرا تا چندروز بدنم درد میکرد