دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 36738

تاریخ انتشار : دي 1391

انقدرازاين گودزيلاها اينجا خاطرات خطرناك گفتينا من يكي عين چي ازشون مي ترسم
خواهرم زنگ زدگفت اومدني برو ازمهدكودك گودزيلارو بيار،عاغا منو مي گي يه آن دنيا جلو چشام تارشد فشارم افتاد رنگم مثه گچ توالت سفيدشد،مــــــــــــــــهد كودك ؟زيستگاه گودزيلاها؟گفتم خداي من چي كاركنم الان ميرم اونجاهركدومشون يه بلايي سرم ميارنو يه حرفي بهم ميزنن هي ضايع مي شم ،خداشاهده تابرسم مهدكودك هرچي بلاهاي گودزيلايي تو4جوك بچه ها گفته بودنو توذهنم مرورمي كردم تاكامل خودمو مسلح كنم رسيدم دم در مهد كودك بخاطرسرماخوردگي وويروسو اينارام ندادن تو
درباورم نمي گنجيداين همه خوشبختي،نمي دونم كجا كي يه كارخوبه خيلي بزرگي انجام داده بودم كه خداپاداشمو اون روز بهم داد