دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 36606

تاریخ انتشار : دي 1391

با پسر عمه هام رفتیم تو روستامون ساعت 2 نیمه شب رفتیم تو یه باغ تاریک تاریک دور هم نشستیم شروع کردیم به حرف زدن درباره ی جن و روح و . . .
بعد چند دقیقه تعریف کردن دیدم چشای همه رو هم زومه کسی جرأت نداره به اطراف نگاه کنه:-))))
به داداشم اس دادم که بیاد تو باغ با یه پارچه سفید بندازه روش ،،،بعد بهشون گفتم می خوام احضار روح کنم:-))))))
شروع کردم دوتا سنگو برداشتم هی این دست و اون دست کردم حالا گفتم دستاتونو بدید به من ! همه میخندیدن میگفتن خل شدی؟
یهو داد زدم خودتو نشون بده. . .
هیچی دیگه، داداش مارو باش ! تفنگ دولول همراش آورده بوده تیر هوایی شلیک میکنه بعد میپره بیرون با چادر سفید:-)))))))))))))))))))))
چشمو برگردوندم دیدم همه تو بغل همدیگن همشون هم سکته زدن:-))))
بعد که فهمیدن منو دنبالم کردن حسابی از خجالتم در اومدن ;-)
الان دوتاشون شب میترسن تو اتاقشون بخوابن:-DDDDDDD