تاریخ انتشار : دي 1391
با خونواده رفته بودیم شمال تو راه جاده چالوس بودیم صبح بود رفتیم تو تونل کندوان بابام یهو داد زد مهدی چرا من هیچ جارو نمیبینم چرا چراغهای ماشین سوخته روشن نمیشه گفتم بابا چراغها روشنه چرا دروغ میگی تو توهممم زدی گفت مگه من با تو شوخی دارم؟!؟!!؟!؟
بعد یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش کردم دیدم بعععععله عینک دودی زده که همه جا رو تاریک میبینه؟؟!؟!؟!!؟
بعدش؟؟؟؟؟؟
بعدش هممون دلمون میخواست هوش بابامو
ب.....ج.....و......ی.....م ؟!؟؟!؟!
بابای جو بده اس داریم؟؟؟؟