دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 36511

تاریخ انتشار : دي 1391

آقا ما یه عمری مگس و زنبورو گنجیشک و...رو مسخره می کردیم، که میان خودشونو می کوبونن به شیشه، می خوان از توش رد شن.
که از قضا روزی روزگاری، همین چند روز پیش با دوستم رفتیم تو یه مغازه، فروشنده یه پسر جوون بود، دوستم خیلی شیک و با کلاس اول یه دور کل جنسای مغازه رو قیمت کرد، همینجوری سرگرم تعریف بود که این خوبه،اون یکی فلان عیبو داره. رفت گوشه مغازه فکر کردم داره میره جنسای اونورو ببینه ،یه دفعه شتررق رفت توشیشه ، بععععععله درو عوضی دیده بود بعد هول شده ،اومده این طرف تر یه دسته رو گرفته به زور میکشه فکر کرده دستگیره دره؛ هیچی دیگه منو می گید واقعا آبروداری کردم نترکیدم از خنده همون جا، به زور جلوی خودمو گرفتم، اشاره کردم که بیا در اینجاست، اونم سرش پایین،بدو بدو زد بیرون، اومدم بیرون دیدم متواری شده، ته یه هفته هم قیافشو شطرنجی کرده بودیم کسی نشناستش