تاریخ انتشار : آذر 1391
یه بار توی جمعی اومدم یه جریانی رو تعریف کنم گفتم حالا یکم بهش شاخ و برگ میدم هیشکی نمیفهمه غافل از ایمکه مامانمم نشسته بود...گفتم عاقا من صبح جمعه از خواب بیدار شدم فکر کردم دیرم شده تندتند لباسامو پوشیدم برم مدرسه یهو یادم اومد جمعه است دوباره خوابیدم...همون لحظه مامانم بلند گفت دروغ نگو لباسات تو ماشین لباسشویی بودن....یعنی اون لحظه بود که اصن اشک تو چشام جمع شد...تا آخر مجلس دیگه حررررررف نزدم