دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 33975

تاریخ انتشار : آذر 1391

آقا یه بار پدر بزرگم بیمارستان بستری بود و ما هم همراهش بودیم نصفه شب بود رفتیم بیرون یه چرخی بزنیم و بریم دستشویی تو دستشویی بودم یهو دیدم از دستشویی کناری یه پیرمرد هوار می کشه که آی هوار مار مار مار
من بدبخت به غلط کردن افتاده بودم و تو فکر این بودم اگه مار منو بزنه تو این وضعیت چه غلطی بکنم
هرطوری بود پریدم بیرون دیدم ملت ریختن تو دستشویی دارن میخندن منم از ترس می لرزیدم
که متوجه شدیم آقا کم بینا بوده وقتی شیر آب رو باز کرده شلنگ تکون می خوره اینم هوار می کشه که مار مار
حالا ملت اونو ول کردن به من که صورتم شده بود گچ می خندیدن
از فردا برای دیگه سمت اون بخش نرفتم
حتی تو دست به آب رفتنم شانس نداریم