دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 33880

تاریخ انتشار : آذر 1391

اعتراف میکنم سال دوم دبستان که بودم هفته هایی که بعد از ظهرها میرفتیم مدرسه من هی با خدا دوست میشدم و هی باهاش قهر میکردم, این شده بود کار هر روز من.
ظهرها نزدیک زمانی که باید میرفتم مدرسه دفتر مشقمو با یه مداد میذاشتم جلو پنجره پشت پرده که خودمم نبینم و یه بیست دقیقه ای مشغول التماس کردن به خدا میشدم که مثلا وقتی چشامو باز کردم ببینم مشقام نوشته شده ولــی وقتی چشامو باز میکردمو میدیدم چیزی نیست با یه ناراحتی نسبت به خدا با چنان سرعتی مشغول نوشتن میشدم که کلشو حدود ده دقیقه ای تموم میکردم و اینطوری میشد که من تا ظهر فردا با خدا قهر بودم!!!
تازه بعد یه مدت پیشرفت کرده بودم, دو تا خودکار که یکیش قرمز یکیشم آبی بود میذاشتم کنار دفترم
واقعا چه مخـی بودمــااااااا!!!