تاریخ انتشار : آبان 1391
يه روز سرد زمستوني با،بابام تو حياط وايساديم! باباهه برگشته بهم ميگه برو در حياطو ببند،هوا سرده، مام رفتيم،رسيدم نزديک در به خودم گفتم؛يعني در حياطو ببندم هوا گرم ميشه! برگشتم .باباهه رو نگاه کردم! ديدم يه لبخند خفني رو لبشه!نگو منو سوژه کرده! اينم باباست ما داريم!!!!!!