تاریخ انتشار : آبان 1391
کلاس اول ابتدایی بودم یه مدیر داشتیم همه ازش میترسیدن هم جذبه داشت هم خیلی قدش بلند بود یه بار که زنگو زدن من داشتم آب میخوردم دم آبخوری دیگه هول شدم بدو بدو رفتم سر صف بچه ها که نظم گرفتن دیدم کیفم نیست، دم آبخوری جاش گذاشته بودم با ترس ولرز رفتم اجازه گرفتم برم بیارمش همچین که دوقدم از مدیر دور شدم دیدم دارم رو هوا راه میرم نگو نامرد یه لگد بهم زده بود یکی دومتریو رو هوا رفتم
نامرد عجب لگدی زد