تاریخ انتشار : آبان 1391
یه شب ساعت 9 بارون وحشتناکی میبارید،
دوس دخترم زنگ زد گفت:
همین الآن پیاده بیا ونک منم میام،
هرکی بیشتر خیس شده بود اون عشقش بیشتره
.
.
.
.
.
هیچی دیگه منم پای فیسبوک بودم یادم رفت،
طفلک نمیدونم سرماخوردگیش خوب شده یا نه
آخه دو ساله ندیدمش :)))