دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 31164

تاریخ انتشار : آبان 1391

داييم با خانواده اومدن خونه ما مهموني
بعد يهو از اين وانت ها صداش اومد ك أهن ميخريم پلاستيك ميخريم...
منم ب پسر داييم ك ٦ سالشه گفتم امير ببرم بفروشمت؟؟
يهو يه نگاه عميق ب من كرد گفت بريم شايد تو رو خريد اما بهت قول نميدم ك بخرتت اما من سعي ميكنم توي غراضه رو بهش بندازم
تو عمرم اينجوري ضايع نشده بودم بچه ك نيستن گودزيلان ...البته بلانسبت گودزيلا. والا
من:ooo
پسر داييم:))
وانت:|
كاناپه:|
ستاد مبارزه با بحران:/