دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 31137

تاریخ انتشار : آبان 1391

یه بار سوار تاکسی شدم برم سینما.مسیر خیلی طولانی بود بعد مسافر بغل دست راننده شروع کرد به لاف زدن و اینکه من چندبار از مرز رد شدم و اوین رفتم و ...خلاصه میخواست بگه از اون خفناشه ! مسافرای عقب که بغل دست ما بودن هم همیجور شروع کردن به خاطره تعریف کردن . یکی میگفت 24ماه لب مرز خدمت کردم بدون اب و اینا.یکی دیگه می گفت من ... خلاصه هرکی هرکی شده بود راننده هم که ماشالله هزار ماشالله کم نمیاورد و همیجور می بافت.مام همیجور گوش میدادیم و می گفتیم چچچچچچچچچ:)) با اجازتون بعد چند دقیقه ما شروع کردیم به خاطره تعریف کردن.خداشاهده یه جوری لاف می زدم که خودم شخصا خجالت می کشیدم....میگفتم 20ماه سیستان بلوچستان و از اینا ... پدرمادرم منو از شیش سالگی تو خیابون رها کردن و رفتن خارج...:)):))خلاصه خلاصه میگذره بعد چندماه میرم خونه یکی از اشناهامون عروسی.باورم نمیشد همون مرتیکه جلو نشسته بود رفیق صمیمی فامیلمون بود.همین که منو دید تعجب کرد منم که قفل کرده بودم.مردا طبقه بالا بودن خانوما پایین رفتم تو انبار از لوله گاز عنکبوتی اومدم پایین با دمپایی از خونه زدم بیرون و الفرار:))
هنوز که هنوزه بعد یه سال اونجا افتابی نمیشم :))