تاریخ انتشار : آبان 1391
بچه بودم شبا میترسیدم برم دستشویی( از گرگ میترسیدم! که تو حیاط میاد منو میخوره!) سه تا گلدون داشتیم هر شب آبیاریشون میکردم. یه بار بابام دید هیچی نگفت. یه ماه بعدش رفته بود ماموریت آبادان از اونجا واسمون نامه فرستاده بود واسه هرکی یه چیزی نوشته بود. واسه منم نوشته بود " تا من میام ببینم میتونی گل ها رو خشک کنی!"