دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 29015

تاریخ انتشار : آبان 1391

بچه بودم شبا میترسیدم برم دستشویی( از گرگ میترسیدم! که تو حیاط میاد منو میخوره!) سه تا گلدون داشتیم هر شب آبیاریشون میکردم. یه بار بابام دید هیچی نگفت. یه ماه بعدش رفته بود ماموریت آبادان از اونجا واسمون نامه فرستاده بود واسه هرکی یه چیزی نوشته بود. واسه منم نوشته بود " تا من میام ببینم میتونی گل ها رو خشک کنی!"