تاریخ انتشار : مهر 1391
پدر بزرگمو برده بودم بیمارستان
یه پیرمرده بود اونجا
نوه هاش اومده بودن ملاقاتش
یکیش حمید بود اسمش اون یکی زهرا
خلاصه پسره یک ساعت خودشو معرفی کرد بعد پرسید من کیم گفت حمید
پسره گفت خب خداروشکر حواس حاج آقا سر جاشه
بعد دختره ذوق مرگ شد گفت حاج آقا حتما منو میشناسه
پرسید اسم من چیه
گفت حمید
دختره گفت من زهرام
دوباره پرسید من کیم گفت حمید
برا سلامتی همه مریضا لاییییییییک بلند