سلام دوستان
یه معلم دینی داشتیم خیلی باحل بود خیلی به سرو صدا حساس بود یه روز سر کلاسش من و چنتا از دوستام که کنار هم نشسته بودیم خیلی حرف میزدیم بعد معلمه عصبانی شد اومد منو از کلاس بنداز بیرون اول به من گفت برو بیرون گفتم برا چی دوباره با یه لهن عصاباتیت گفت آقای فلانی بیرون من نرفتم اومد یقه ی منو گرفت منو از رو نیمکت بلند کنه بندازه بیرون (من اون موقه بچه توپلی بودم) بعد نتونست منو از جام بلند کنه یه چندباری سعی کرد دید نمیتونه منو از جام بلند کنه بیخیال شد یه دفعه رفت شروع به درس دادن کرد انگار نه انگار که منو میخواست بندازه بیرون
من :|
دوستامنیمکت :| :| :| :| :| :|
کتاب درسی :0
باز من :0