دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 257907

تاریخ انتشار : فروردين 1399

داییم تعریف می کنه:
من حدود 2 سالم بود که دم عید یه جوجه رنگی برام خریده بودند، منم خیلی دوسش داشتم و باهاش بازی می کردند تا اینکه روز دوم سوم عید جوجه ه مرد! منم به شدت ناراحت کلی گریه می کردم شب هم اقوام اومدن خونه ما عید دیدنی اما من مدام گریه می کردم طوری که حوصله همه رو سر برده بودم مامانم هم خیلی شرمنده شده بود تا اینکه داییم یه فکر بکری به سرش زد:
گفت بیا درخت جوجه درست کنیم! همه هاج و واج بهش نگاه می کردن داییم پاشد یه تخم مرغ ورداشت منم بغل کرد اومد توحیاط تخم مرغ رو زیر خاک چال کرد و آبش داد! بعدش بهم گفت برو یه دونه بخواب تا این درخت شه و جوجه بده! منم بدو رفتم بالش کوچیکمو برداشتم دادم مامانم که منو بخوابونه و بزور چشمامو بسته بودم که خوابم ببره تا اینکه داییم اومد گفت بدو که درختت جوجه داده! دویدم تو حیاط دیدم بعععله، کلی جوجه تو حیاط هست و کلی ذوق کردم
یه همچین اوسکولی بودم من
الکی نیست شدم خر عاشق