تاریخ انتشار : بهمن 1398
امتحان منطق داشتم در حال خوندن بودم که بابام یهویی با یه آبمیوه اومد تو اتاق گفت بیا برات رانی اوردم جون بگیری. گفتم پس کو تیکه های میوه اش گفت واست جداش کردم به بهانه موندن یه تیکه تو لیوان.لیوانو نشکونی. منم با متانت و وقاری وصف نشدنی منطقو کنار گذاشتم و به اقتصاد روی اوردم.