تاریخ انتشار : آذر 1398
بچه که بودم یه روز عموی مامانم اومده بود خونمون.
بعدش من آروم نشسته بودم کنارشون.(خجالتی بودم)
عموی مامانم گفت چقدر این بچه باادبه!چقدر آروم و ساکته!
منم عمدا رفتم پشتی ها رو جمع کردم رفتم روشون پریدم و بلند گفتم : پدرسگ!!!!
یعنی بیچاره ها چشمشون از حدقه در اومده بود!!!!!