دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 25489

تاریخ انتشار : مهر 1391

صبح بیدار شدم نشستم جای تلویزیون بابام با عصبانیت اومده داد میزنه سرم میگه : (( برو گمشو آشغال های تو حیاط رو جمع کن )) من هم خواب آلود بلند که شدم کنترل تلویزیون از دستم افتاد زمین یه دفعه دیدم بابام مثل یه کوه آتیش با عصبانیت اومد از دور به طرفم ؛ فریاد زدم :(( بخدا نفهمیدم بخدا نفهمیدم !!! از دستی نبود )) اما گوشش بدهکار نبـود شتــــــرق !!!! زد تو گوشم !!!! بعدش هم رفتم آشغال ها رو جمع کردم
خداشاهده از دست این فک و فامیل چینی به جوش اومدم !!!!