تاریخ انتشار : مهر 1391
یه روز صبح زود رفته بودم خونه دائیم از قضا اون روز کار ساخت وساز تو خونه داشتن
منم نشستم وهنوز چیزی نگفته دائیم گفت صبحونه درست کنید
منم با هزارتا قسم گفتم من صبحونه خوردم ومیل ندارم واگه درست کنید میرم و...
آخرش پسر دائیم که سنی نداشت پرید گفت :منظور بابام صبحونه واسه کارگراست نه تو
واین شد که من سالی یه بار دارم میرم خونه دائیم