تاریخ انتشار : مرداد 1391
به مامانم میگم سحری چی داریم میگه هرچی تو دوست داشته باشی.میرم میخوابم. 5 دقیقه مونده به اذان میرم میبینم هیچی رو گاز نیست بهش میگم پس غذا کو؟ میگه منو بابات آخرشب یچی خوردیم الان میام یه نیمرو برات درست میکنم .رفتم دستشویی اومدم (حدود 1دقیقه به اذان مونده بود) میبینم خوابیده.بهش میگم نیمرو کو الان اذان میگه.میگه حوصله پختن ندارم. من ازاین مهر و عطوفت مادری تا صبح فقط اشک ریختم!!!!