تاریخ انتشار : مرداد 1391
بابام هشتاد سالشه همیشه اصرار میکنه که بذارید من از خونه تنهایی برم بیرون مگه زندانی گرفتید؟می خوام برم نون و روزنامه اینا بگیرم…
یه روز بعد از کلی اصرار گفتیم باشه برو ولی مواظب باش…
رفته نونوایی محل به همه ی اونایی که تو صف بودن گفته عجب روزگاری شده، پنج تا دختر دارم پنج تا پسرتو این سن و سال من پیرمرد باید بیام تو صف وایسم نون اونارم من بگیرم….
تا یه مدت هر کس منو تو محل می دید نصیحتم می کرد.