دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 227622

تاریخ انتشار : دي 1395

دوران دانشجویی یه استادی داشتیم خیلییییییییییییییییییییی پایه یه روز امد سرکلاس شروع کرد به درس دادن
پنجره کلاسش باز میشد رو به کوههای بیرون چون اوایل بهار بود کل تپه ها و دامنه کوهها پرشقایق بود منم که عشق طبیعت (بز درونمه دیگه) زل زده بودم بیرون یهو یه صورت جلو روم ظاهر شد جوریی ترسیدم چسبیدم به سقف
من 0-0 خووو استاد سکته کردم ماژیک پرت کنید این حرکتها چیه اخه؟
استادم:دیدم بدجور غرق فکر خیالی گفتم نکنه خیالاتت خاک برسری باشه گفتم بترسونمت حالت سرجاش بیاد
من:فعلا که جونم در رفته
استاد: حالا تصوراتت هندی بود یا امریکایی؟
من 0-0
پچه ها:)
من: نخیرم داشتم فکر میکردم حیف این هوا نیست ما بشینیم سرکلاس
استاد: خب چون دلت میخواد تعطیل بزنید به دشت و طبیعت
هرجا هست سلامت باشه که انقدر هوای دل دانشجو جمالت داشت