دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 223018

تاریخ انتشار : تير 1395

این خاطره ازمامانم:
۱۷سالش که بوده روستازندگی میکردن
پسرای همسایشون ازشهربرای دیدن فک وفامیلشون اومده بودند
داییام کوچیک بودن پشت دسشویی آتیش درست کردند
مامانم آفتابه که نزدیک ترین وسیله بهش بوده روبرمیداره سریع میره توکوچه ازجوب آبش میکنه ومیدوعه طرف دسشویی: /
پسرای همسایشون این صحنه روکه میبینن وسط کوچه تشنج میکنن:((
مامانم تادوهفته که اونامیرن ازخونه بیرون نمیره:)