تاریخ انتشار : مرداد 1391
صبح سر سحر بابام از سر میز پا شد.یهو میپره با دست نوک دماغمو میگیره،همچین کشید که هنوز درد میاد. میگم واسه چی اینجوری میکنی؟میگه داشتم سر میخوردم،دماغتو تکیه گاه شد سر نخورم. خدایی قانع شدم. فقط خدا رو شکر کردم بابام برج نمیسازه،وگرنه هر دیواری که تکیه گاه خاست دماغ منو میداد جلو