دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 215767

تاریخ انتشار : دي 1394

*** شایان خان ***

جعفر و لوبیای سحرآمیز قسمت سوم (برای خواندن قسمت های قبلی روی اسم من پایین پست کلیک کنید)
وقتی گرد و غبار از جلوی خورشیدکنار رفت پیر مرد یک لوبیا از جیبش بیرون آورد و آن را جلوی خانه جعفر کاشت و سپس به جعفر گفت: این آخرین شانس توهست فردا از درخت بالا برو تا به ثروت زیادی برسی.
جعفر به پیرمرداعتنایی نکردو در را بست.
خلاصه شب شد و جعفر و سکینه مشغول تماشا ی سریال‌های ترکی از ماهواره شدند و در کنارش سیب زمینی سرخ کرده نیز میل میکردند.(همان طور که اشاره شد سیب زمینی به وفور یافت میشد)
ساعت سه نصف شب که سریالها تمام شدند جعفر رفت و خوابید.
صبح با صدای خروس همسایه شان(دهقان فداکار) جعفر از خواب بیدار شد.
وقتی از خانه بیرون رفت با دیدن درختی که تا ابر ها بالا رفته بودخوشحال شد و بلافاصله بدون اینکه به سکینه خبر بدهد از درخت بالا رفت چون می ترسید که اگر دیر کند ماموران شهرداری از راه برسندو درخت را از جا بکنند.
به لطف بازوهای نیرومندی که از طریق باشگاه رفتن و آمپول زدن به دست آورده بود خیلی زودبه بالای ابرها رسید...
ادامه دارد؟
تصمیم با شماست