تاریخ انتشار : شهريور 1394
یه روز یه پسری خودشو به خواب زده بود و به حرفای مامان و باباش گوش میکرد
مامانش گفت 'بیا این خرمون رو بفروشیم و با پول اون برای پسرمون عروسی بگیریم'
فردا صبح شد و پسر از خواب پاشد و دید که خر نیست چیزی نگفت .
اما پس فردا دید که نه به خواستگاری میروند ونه خبری از خر است
او که خجالت میکشید بگوئید پس کی به خواستگاری میروید به جای آن گفت مادر جان پس چرا خبری از خر نیست :-)