تاریخ انتشار : مرداد 1394
شبی پیرمردی از راهی میگذشت که در یک دستش سطل اب و در دست دیگر مشعل داشت.
حاضران بدوگفتند ای پیر با اب اتش دوزخ راخواهی خاموش کنی و با ان مشعل بهشت را بسوزانی تا مردم خدارا بخاطر خودش پرستش کنن؟
.
.
.
.
پیرمرد گفت:
گ...........و نخورید هوا تاریکه دارم میرم ب.ر.ی.ن.م...
خخخخخههخخ...با پیرمردای الانم نمیشه شوخی کرد..،،