دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 200678

تاریخ انتشار : خرداد 1394

به نام خدای دل های پاک...

چند روز پیش امتحان زیست داشتم چهار روز وقت داده بودن برای خوندنش منم هر روز هشت صبح بیدار میشدم میخوندم تا شب، روز دوم بود ظهر همه خواب بودن درس میخوندم تشنم شد رفتم اشپز خونه اب بخورم با کلی سرو صدا حالا لیوان بردارم تق توق تو یخچال سرک بکشم تلق تولوق ووو گفتم برم به مامان سر بزنم ببینم بیدار شده یا نه در اتاق باز بود نگاه کردم دیدم بابام که طبق معمول«خدا بهش سلامتی بده»رفته مغازه مامانم هم رو تخت دراز کشیده بود به پهلو گوشیش دستش تازه بیدار شده بود تو لاین و وایبر گشت و گذار میکرد برگشتم برم اتاقم پام پیچ خورد بازم سرو صدا شد ولی مامانم هیچ واکنشی نشون نداد برگشتم دوباره روبه اتاق مامانم بگم بچت مجروح شد یه واکنشی نشون بده!!!دیدم این قدر سرش رفته تو گوشی که اصلا متوجه نشد که منم هستم که ناگهان...;-) افکار خبیث اومد تو ذهنم گفتم بزار یکم بترسونیمش بخندیم پاورچین پاور چین رفتم اونور تخت(پشتش بهم بود) دستام رو اوردم بالا مثل جنازه که تو فیلما میوفته یه هو خودم رو انداختم رو تخت مامانم چهل و پنج متر و نیم پرید هوا از ترس منم هی میخندیدم که مامان خانوم گلم بعد از یه نفس عمیق شوع کرد:
.
.
.
دختره ی دیونه ی بوووووق مریض روانی بوق بوق بوق مسخره ی بوق از تیمارستان فرار کردی؟اخه ...
.
.
بعله و کلی بوق دیگه که نمیتوان گفت اخه به نظرتون حق با من نیست من خستم، خسته حق دارم خو اینا همه فشارای درسیه ...

در اون لحظه:

من= O_o

مامانم=(قابل شرح نمی باشد)

سازمان حمایت از مریضان مشکل دار روانی= -_-

ایرانسل= ^_^

به نظرتون من واقعا مشکل دارم عایا؟با لایک هاتون منو مطلع کنید ^_^