دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 188570

تاریخ انتشار : بهمن 1393

اقا ما يه تابستوني رفتيم خونه بابابزرگم اينا بنده حقير يه خبطي كردم لباسم انداختم تو خشكن لباسشويي مامان بزرگم !چشتون روز بد نبينه اين ماشين گويا به لباس ما حساسيت داشت جرقه زد و زيرش اتيش گرفت. منم به رو خودم نياوردم. بعد از ظهر رفتم تو حمام داشتم لباسم ميشستم عذاب وجدان هم ولم نميكرد مامان بزرگمو صدا زدم گفتم مادر جون لباس مباس هس بيارين من بشورم حيف اين همه كفو بريزم دور! حالا از من اصرا از مادر بزرگم انكار !! اخرش مادرجونم عصباني شد رفت هرچي لباس از خاله ها و دايي ها و خودش و همسايه بغلي و..... بود اورد !!!!! من موندم و يه تپه لباس (به جون خودم اغراق نميكنم يه عالمه لباس بود به خدا )!!!! به اين بركت قسم فاز عذاب وجدانم به حدي بود كه نشستم يه تنه همه رو شستم. بعدم اومدم بيرون پهنشون كنم كه ديدم خاله ام خيلي شيك ومجلسي ماشين لباسشويي رو روشن كرد لباسي كه من شستمو!!! انداخت تو خشك كن !!!!!!!!! حالا بماند كه من وا رفتم بماند كه تا يه هفته بدنم كوفته بود !! من  ميخوام از همين جا به مادر جونم اعلام كنم جون عزيزت ديگه تو عصبانيت تصميم نگير !!! اخه حالا من يه چي گفتم عاطفه مادر بزرگانه چي ميشه اين وسط ؟؟؟ اينه مصداق : فك و فاميله ما داريم ؟؟