دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 136743

تاریخ انتشار : دي 1392

÷بچه مسلمون(یونس)÷
آقا نشسته بودم رومبل داشتم تلویزیون میدیدم و بابام هم اونور داشت با لب تاب کار میکرد.
یه دفه دیدم صورت بابام یه جوری شد،یه نیگا به من انداخت و سریع پاشد رفت تو اتاق درم بست!
کنجکاو شده بودم که چی شده آیا؟
بعد از ظهر که خوابید رفتم هیستوری رو باز کردم:
باند قاچاقچیان کراک دستگیر شدند.
من|:(0|
یعنی بابام می خواسته من در این حد سالم بار بیام.
بعضی موقع ها فک می کنم اگه مامان و بابام می تونست ذهنم رو بخونن الان تو خیابون از سرما تلف شده بودم.