تاریخ انتشار : شهريور 1392
9سالم بود وشدید دلسوز حیوانات بابابزرگم گوسفند واسه قربونی گرفته بود دیدم یه عالم علف پلاسیده ریختن جلوش اونم نمیخوره دلم براش سوخت باخودم گفتم چقدر غذای تکراری چشمتون روز بد نبینه رفتم فریزر وباز کردم هرچی سبزی قورمه بود ریختم جلوش بخوره اونم به چه سرعتی میخورد حالا فکرشو بکنید فرداش 5صبح گوسفندرو کشتن دنبال سبزی قورمهها واسه پختن نظری تازشم 50تامهمون دعوت کرده بودن همه رو به هم ریختم