دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 103971

تاریخ انتشار : شهريور 1392

اعتراف میکنم یه روز زنگ آخر بود تو کلاس نشسته (معلم نیومده بود) تو فکر این بودم که چه جوری کرم بریزم یهو یه فکر خوب اومد تو ذهنم ...
رفتم بند کیف یکی از بچه هارو که وقتی زنگ میخوره با سرعت جت از کلاس میره بیرون رو بستم به صندلیش وقتی زنگ خورد چشمتون روز بعد نبینه یهو که این پاشود تند بره صندلی رفت هوا خورد تو کله اون بی چاره افتاد زمین فک کنم ناقص شد منم دیگه اصلا به روی خودم نیاوردم که کار من بود خیلی شیک از کلاس اومدم بیرون حالا فرداش دیدم نیومده از همکلاسیهام پرسیدم چرا نیومده گفتنن وقتی افتاد زمین وصندلی افتاد روش دستش شکست ...
هیچی دیگه من الان شرمنده ی وجدانم شدم نمی دونم امسال که میرم مدرسه بگم پارسال چی کار کردم یانگم...