دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 103283

تاریخ انتشار : شهريور 1392

عاغا یه شب رفتیم خونه مادر بزرگم شب موندیم اونجا نصف شب خوابم پرید یکی از دایی هام بلند شد بره اب بخوره دایی کوچیکم همین که دید داداشش بلند شده یدفعه پتو رو انداخت کنار انکار کلاش دستشه شروع کردن به وانمود به تیر اندازی گفت تتتتتتتتتتتتتتتتت
اقا طفلک دایی بزرگه یک متر پرید هوا منم از ترسیدن داییم ترسیدم چنان ترسیدم تا 3 روز خوابم نبرد
اعتراف میکنم تو کل زندگی مفید و غیر مفیدم اونقدر نترسیده بودم