دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 101977

تاریخ انتشار : شهريور 1392

عاقا اعتراف میکنم شدیدااااا
ما بچه بودیم خونه مامان بزرگمینا یه انباری داشت که توش یه شیر آب داشت تو انباری فقط خشک بارو برنج و حبوبات میذاشتن خلاصه یه روز که ما داشتیم بازی میکردیم من تشنم شد رفتم شیر آب باز کردم تا آب بخورم ولی آب نیومد آخه آباشون اون موقع از تانکر میومد منم رفتم دیگه ولی قبلش یادم رفت شیر آبو ببندم شبش که مامان بزرگم رفت انباری دید بعله همه جارو آب برداشته چشمتون روز بد نبینه بچه هارو دونه دونه باز جویی کردن از منم نتونستن حرف بکشن خخخخخخخخخخخخ(همچین آدم دهن قرصی هستم من)
همه ی وسایل انباری هم دور ریختنی شده بود تاحالا اینو به هیچکس نگفته بودم شماهم به هیچکس نگینا بین خودم و خومدتون بمونه