دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

گاهی آنقدر در فکـــر تو هستم که فقط :
بــــــوق یک تریلی کارساز است !



با نداری ها بزرگ شدم!!
همیشه صبر کردم و گفتم تقدیرم این چنین رقم خورده...
با تلخی ها با رنجها ، اینگونه تحمل کرده و به اینجا رسیدم

دقت کردین تو این فیلما تا میخوان یه ماشینو تعقیب کنن یه ساعت منتظر تاکسی ان بعدشم به ماشین مورد نظر شونم میرسن ینی یه وضع غیر قابل توصیفه ها

چن روز پیش داداشم زده بود زیرصداشو داشت ابی میخوند
مامانم نه گذاش نه ورداش
بش گفت شبیه بزه نابالغ میخونی
الان داداشم حنجرشو اهدا کرده
احتمالا سال دیگه ماه عسل مهمونه

نمی تونیم کاری کنیم که مرغان غم بالای سرمون پرواز نکنن اما میتونیم نذاریم که روی سرمون اشیانه بسازن
مگه نه؟

روزها و شب ها گذشتو ،من روز وشب بودم به یاد تو
...روزها مدفون در "انتظار"
شب ها غرق در سراب "امید"
.
.
در وهم شیرین خیال من:
تو کنار من!
من کنار تو!!
آه از انتظار.....

اعتراف می کنم:
زمان بچگی وقتی برق می رفت روی زنگ همه همسایه ها چسب نواری می چسبوندیم
حالا شما زمان اومدن برق رو تصور کنین!

پسرخالم 4 سالشه بردمش پارک یه لحظه حواسم رفت به یه بچه دیگه به خدا فقط یه ثانیه بود .دیدم این شلنگ بزرگایی هستن که باهاش پارکارو آب میدن تو دستشه.
رفتم سمتش میگم عزیزم بذارش زمین میگه برو گمشو سر جات وایسا وگرنه خیست میکنم حالا ملتم وایسادن دارن ما رو نیگا میکنن بعد شلنگ گرفت سمت مردم همه رو خیس کرد رفتم ازش بگیرم ینی خیس خالیم کردا فک کنم تا دو سالی از اونجا رد نشم :|

کسی که هرلحظه به فکرشی،کسی که شباخوابشو می بینی،کسی که باهاش لج میکنی بخاطرسردیهاش وبی محلیاش،کسی که همیشه بدی هاش فراموش میشه،کسی که خوب بلده چه جوری توروبشکنه،کسیه که ازهمه بیشترآزارت میده.درست همون کسیه که حاظر نیستی با دنیاعوضش کنی و کسیه که بیشتر ازهمه دوستش داری....!!!!!!!

حکایت دوستی مثل سنگاییه که جمع میکنی بعد پرتشون میکنی تو دریا اما اگه یه سنگ قیمتی باشه نگهش میداری...

ببین گوش کن :
فرقی نمیکنه من و تو متولد کدوم برج سالیم ،
مهم اینه که اگه تو نباشی من همیشه برج زهرمارم . . .

آرزو دارم سر آمپول ها نرم باشد
آرزو دارم موهایم را دوباره روی سرم ببینم
هر لایک به آرزوی سلامتی همه سرطانیها

داشتیم با گودزیلامون تلوزیون نگاه میکردیم فیلم واسه دوران جنگ بود بعد تو فیلم مرد از تو جبهه داشت به زنش زنگ میزد از پشت تلفن به زنش گفت: الو عزیزم.....!! بعد گودزیلامون برگشته میگه اخه سال 68 عزیزم کجا بوده!!!
گودزیلای جزئی نگر ما داریم؟؟؟؟

الان تو ذهن بچه های ورودی 92 ای اینه که: الان می ریم دانشگاه هفت ترمه تموم می کنیم با معدل بالای 17
مام همین تفکرو داشتیم ولی الان مبنای تفکرمون «ایشالا از ترم بعده!»

پادشاهى که بر یک کشور بزرگ حکومت مى‌کرد، از زندگى خود راضى نبود و دلیلش را نیز نمى‌دانست.
روزى پادشاه در کاخ خود قدم مى‌زد. هنگامى که از کنار آشپزخانه عبور مى‌کرد، صداى آوازى را شنید. به دنبال صدا رفت و به یک آشپز کاخ رسید که روى صورتش برق سعادت و شادى مى‌درخشید.
پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: «چرا اینقدر شاد هستى؟» آشپز جواب داد: «قربان، من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش مى‌کنم تا همسر و بچه‌ام را شاد کنم. ما خانه‌اى حصیرى تهیه کرده‌ایم و به اندازه خودمان خوراک و پوشاک داریم. بدین سبب من راضى و خوشحال هستم ... »
پیش از شنیدن سخنان آشپز، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد. نخست وزیر به پادشاه گفت: «قربان، این آشپز هنوز عضو گروه ٩٩ نشده است.»
پادشاه با تعجب پرسید: «گروه ٩٩ چیست؟»
نخست وزیر جواب داد: «اگر مى‌خواهید بدانید که گروه ٩٩ چیست، این کار را انجام دهید: یک کیسه با ٩٩ سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید. به زودى خواهید فهمید که گروه ٩٩ چیست؟»
پادشاه بر اساس حرف‌هاى نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با ٩٩ سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند.
آشپز پس از انجام کارها به خانه بازگشت و در مقابل در خانه آن کیسه را دید. با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد. با دیدن سکه‌هاى طلا ابتدا متعجب شد و سپس از شادى بال در آورد. آشپز سکه‌هاى طلا را روى میز گذاشت و آنها را شمرد. ٩٩ سکه؟ آشپز فکر کرد اشتباهى رخ داده است. بارها طلاها را شمرد، ولى واقعاً ٩٩ سکه بود! و تعجب کرد که چرا تنها ٩٩ سکه است و ١٠٠ سکه نیست! فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوى سکه صدم کرد. اتاق‌ها و حتى حیاط را زیر و رو کرد، اما خسته و کوفته و ناامید بازگشت.
آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلا دیگر به دست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند.
تا دیر وقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و با همسر و فرزندش دعوا کرد که چرا وى را بیدار نکرده‌اند! آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز نمى‌خواند، او فقط تا حد توان کار مى‌کرد!
پادشاه نمى‌دانست که چرا این کیسه چنین بلایى بر سر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید.
نخست وزیر جواب داد: قربان، حالا این آشپز رسماً به عضویت گروه ٩٩ در آمده است! اعضاى گروه ٩٩ چنین افرادى هستند.
آنان زیاد دارند اما راضى نیستند.
تا آخرین حد توان کار مى‌کنند تا بیشتر به دست آورند.
آنان مى‌خواهند هر چه زودتر «یکصد» سکه را از آن خود کنند!
این علت اصلى نگرانى‌ها و آلام آنان مى‌باشد.
آنها به همین دلیل شادى و رضایت را از دست مى‌دهند.
آیا شما هم عضو گروه 99 هستید ؟!