دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

خاطرات خنده دار

  36453

یکی از بجه ها امروز تو دانشگاه میگفت کاش این 21 دسامبر راست باشه تا 72 ساعت شب باشه تا استاد فیزیک (نمیگم غیبتش نشه)نتونه بیاد سر کلاس!!!
اخه برادر من ایقد از دست درس و مشق واستاد خسته شدی که حاضری دنیا نابود بشه ک ی جلسه استاد نیاد؟؟؟؟؟؟؟
نه خو این چیزا رو میبینم که دود میکشم دیگه

  36449

یعنی اینجور که ادم تو فیسبوک میبینه تو ایران دختر با قد زیر 170 و پسر زیر 185 نداریم ماشالا همه بسکتبالستی هستیم واسه خودمون

  36431

عاغا دیشب رفته بودم خوابگاه دانشجویی پیش همشهریام که مثلا بخونم امروز امتحان میان ترم++c داشتم.از شانس بد من.اینا حرفشون شد در مورد 21 دسامبر هی یکیش میگفت سه شبانه روز شب میشه.به همین پیپم قصم که تنها رفیقمه یکی دیگش میگفت نه سه شبانه شب شبه هرکاریش هم میکردیم مجاب نمیشد!!

  36426

اقا ما یه روز با چندتا دوستامون خیر سرمون تیپ زده بودیم رفتیم کنار 33 پل بگردیم ماهم همه تریپ مهندسی گرفته داشتیم از کنار 33 پل رد میشدیم
یه دختر بچه بود با مامانش یدفعه
گفت مامان مامان
دالتونا رو نگاه کن دالتونا
اقا چند نفر که اونجا بودن از شدت خنده به دیار باقی شتافتن :))))))))))))))))))))))))))
ما هم که تا به حال تو عمرمون این قد ضایع نشده بودیم داشتیم میمردیم از کنف شدن
دوس داشتم خر خره بچه رو بجوم
(دیگه درس عبرت شد ما دیگه به ترتیب قد کنار هم راه نریم ) خیر سرمون مهندس مملکتیم

  36417

یه روز برنامه کلاسیمون سخت بود هر سه زنگ امتحان داشتیم بد بچه ها هم به خاطر این که معلم ها نیان سر کلاس نفتالین اورده بودن گذاشته بود زیر میز معلم که بوی گندی داشت همه داشت حالشون به هم میخورد بد معلم هاهم نامردی نکردن اومدن سر کلاس 2 نمره از همه هم کم کردن. فقط کلاس ما اینطوری بود یا شماها هم اینطوری بودین

  36404

يه روز آزمون داشتیم سر کلاس میزدیم به میزو پاهامونم به زمین خلاصه شاد بودیم که یهو دیدیم مدیرمون اومد بالا و خیلی عصبانی یه کم دعوامون کردو بعد گفت صندلیاتونو فاصله بدید که آزمونو شروع کنیم اینم خیلی عصبانی بود و به جا این که سوالا رو بده برگه پاسخ هارو داد به ما که یه دفعه دیدم همه دستشون جلو دماغشونه و میگن سیییییی سیییی! ما هم صداشو در نیاوردیمو شروع کردیم به پر کردن پاسخ نامه که این خرخون کلاسمون پاشد گفت عاقا اینارو اشتباهی دادین!!!
یه بارم که میخاستیم خودمونو نشون بدیم و بگیم ماهم میتونیم دیگه نشد! (يعني نگذاشت بشه)

  36403

هیییعیییییییی روزگار
یادش بخیر قدیما 98 بازی میکردیم
یادمه ی شب جوگیر شدیم با بچه ها تقسیم کار کردیم
یکی تلویزیون کوچیکشو آورد تو کوچه
من یه سه راه برق از خونه کش رفتم
یکی از بچه های ته مرام م حاضر شد پلی استیشن یکشو بیاره
شبش تا نزدیکیای 3 شب تو کوچه بازی کردیم خعلی حال داد اما فردا شبش هم هر سه مونو باباهامون انداخته بودنمون بیرون تا فرداش تو کوچه از ترس بیدار موندیم
منم جوگیرتر از هم شروع کرده بودم از ارواح صحبت میکردم !!!!!!!!!!!!!
بازم میگم قبلنا خیعلی باحال تر از الان بوده!!!!!!!!!!!!!!!!

  36400

یه روز تو ااتوبوس دانشگاه با اعصاب دااغون رفتم صندلی آخر نشستم بعد هدفون گذاشتم دارم محسن یگانه گوش میدم
بعد چن لحظه دیدم همه دارن منو بد نیگاه میکنن هدفونو که در آوردم متوجه شدم یکی از دخترای دانشگاه آزادی با افاده تمام اومده به من گفته میشه برید جلو بشینید منم بهش جواب ندادم و اونم ناراحت شده برگشته دانشگاهشون!!!!!!!!!!
کلا ملت اعصاب ندارنا حواستون باشه
در ضمن دیگه هیچوخت تو اتوبوس هدفون نذاشتم
>>>>>>>.......<<<<<<<<

  36393

بابام تعریف میکرد وختی من کوچیک بودم یه باربغلم کرده همون موقع شیرخورده بودم همینطور که دهنشوبازکردکه منوصدابزنه یه پس خوشگل موشگل تودهنش اوردم تازه بابام قورتشون داده!
عهههههههههههههههههه

  36391

یه روز با یکی از دوستانم داشتیم از راهرو دانشگاه رد می شدیم که یه خانمی با بچه اش رو دیدیم نمی دونید چه دسته گلی بود این بچه! من که کلی از دیدنش
ذوق کرده بودم به دوستم گفتم :آخی ! چه بچه نازی بزنم به تخته!!! و برای بیمه کردن با تمام قوا زدم به تخته. اما چه تخته ای!!!!!! تخته مزبور در یک کلاس بود.!! بعد از انجام کار تازه یادم افتاد از پنجره به داخل کلاس نگاه کنم. که دیدم کلاس حاوی یک عدد استاد و چهل و اندی دانشجوست که بعد از این حرکت چشماشون به در دوخته شده.

  36389

استادمون باباش فوت کرده با چنتا از رفقا و استادای دیگه رفته بودیم برای مراسم روز هفتش
آقا یکی از این اساتید گرامی یهو پاشد رفت پشت میکروفون می خواست به استادمون و خونوادش تسلیت بگه
آخرش برگشت گفت: ایشالا هرچی خاک ایشونه بقای عمر رفتنگانتون بشه!!! :D
استاد عزادار :((
جامعه ی رفتگان o_O
ما و حضّار =)))))))))))))

  36387

یادش بخیر بادوتا خاک انداز (شما یادتون نمیاد وسیله ای بود اون زمون برا جمع کردن خاک و گردوغباری که بعد جارو کردن اتاق ها جمع میشد یه گوشه ی فرش ) و یه توپ پلاستیکی کوچولو بدمینتون بازی میکردیم
یعنی یه همچین مخترع هایی بودیم ما :)))))))

  36383

اقا دوستم خواست خون بده گفت توام بيا!!!
منم رفتم ديگه هيچي تا وقتي اسمشو خوند
اسمشو خوند اقاااااديدم يهو غش كرد من با دكتر بلندش كرديم خوابونديمش روتخت تا بهوش اومد گفت ميترسم هركاري كرديم نشد كه نشد ديگه هيچي رفتيم بخش كودكان(همون جاكه عروسك و اسباب بازي داره)
تا خون داد آبرمونو برد خرس گنده

  36380

اعتراف می کنم
اولین بار که سوار پراید شده بودم، رو شیشه آینه بغلش نوشته بود:
" اجسام از آنچه در آینه می بینید به شما نزدیکترند."
فکر کردم این یه جمله فلسفیه!
تا مدتها داشتم با مخم کلنجار میرفتم که ینی چی...؟
تو کف اون راننده بودم ...!

  36379

شــُما یادتون نمیاد وقتــی خیلی خیلی بچه بودیم ُ تو مهمونی یا جاهای دیگه میشستیمـ بغل مامان یا بابامون ُ زل میزدیم به اون قطره ی چایی که بـِ هنگام ِ چای خودرنش از زیر ِ استکان ِ چاییش آویزون شـُده بود و منتظر می موندیمـ ببینیم کــِـی و کــُجا میچکه ..!!! :))
تازه گاهی با یـِ وسواس ِ خــــاصی هم مـُراقب بودیمـ که یـِ وخ رو ما نچکه ...!! D: