دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

جوک متفرقه

  98124

جکام تأیید نمیشه . مهم نیست.
فقط نمیدونم چرا زیر همش زده قوانین سایت
آیا این به خیل انبوه قبض های جریمه ی من ربط داره؟

  98123

ما بنایی داریم
من میرم با 206 بیچارمون گچ و سفال این چیزا میارم
وانتی بیش نیست ادای 206 در میاره
تازه قبل از گرون شدن ماشینا میشد سوزوکی ویترا بگیریم
یعنی راحت 300 تا سفال میاره

  98108

قرار بود مهمون برامون بیاد . چند روزی با بابام بحثم شده بود و باهم سر سنگین بودیم . به میمنت قدوم میهمانان قرار شد محض آبرو داری هم که شده کدورتا رو فراموش کنیم .
خلاصه مهمونا اومدن و سر سفره داشتیم شام میخوردیم که یهو زنگ خونه رو زدن . بابام نه زیر گذاشت نه رو ، گفت پاشو برو گمشو ببین کیه !!!!
من الان دارم تو افق سیر میکنم آخه روم نمیشه برگردم پیش مهمونا

  98106

یه خورده شکمو هستم و چاق
بابام همیشه بهم طعنه میزد که بدبخت خودت رو لاغر کن و چه جور میخوای خدمت کنی و ....
منم میگفتم تو سیگارتو ترک کن تا منم خودم و لاغر کنم
الان یک ساله که به سلامتی بابام سیگارو ترک کرده منم فک کنم از اون موقع تاحالا 20 کیلو اضافه کرده باشم
کاشکی یه شرط بهتر گذاشته بودم . این بابایی که من دیدم اگه بهش میگفتم جنیفر و میخوام سه سوته میاورد . والا .

  98096

☺☻♥♦آقوی همساده♣☺☻♥♦♣

اینقد که کرم مرطوب کننده کشیدم به صورتم اگه مالیده بودن به پوست کروکدیل میشد جاستین بیبر..................والا......نمیدونم مشکل از منه یا جنسای تقلبی؟؟؟
مسئولین رسیدگی کنن اطفا

  98089

انصافا یکی از لذت بخش ترین کارها برای پسرا درآوردن حرص دختراست

  98084

یه روز از جلوی یه رستوران رد میشدم دیدم روی درش نوشته: لورل بیا هاردی برو!

  98060

من حتی اگه برم از دانشگاه استنفورد دکترای هوا فضا رو بگیرم
و توی ناسا مسئول ارشد تحقیقات فضایی در منظومه شمسی بشم
بازم مامانم سر سفره این بچه همسایه نکبت و علاف رو با من مقایسه می کنه
و میگه یکم ازون یاد بگیر :)

  98058

من وقتی درس بلد نبودم تو کلاس که معلم میخواست ازم بپرسه
صاف میشستم سر جام پشت کسی هم قایم نمیشدم معلممون هم فک میکرد بلدم
ازم نمیپرسید… الان که فک میکنم میبینم مخی بودما

  98057

بزن ب سلامتی کسیکه تورو مث همه دید الا خودت...
بزن ب سلامتی کسیکه اسم بی اعتمادیشو گذاشت خیانت...
بزن ب سلامتی کسیکه بش گفتی فراموشش میکنی ولی هیچوقت نفهمید اینو گفتی که راحت تر بره...
بزن ب سلامتی کسیکه تنها دلیل خندت بود ولی هیچوقت دلیل خنده هاش نبودی...
بزن ب سلامتی کسیکه تنها کسی بود که جلوش زانو زدی ولی هیچوقت نفهمید برات زانو زدن یعنی چی...
بزن ب سلامتی همه ی کسایی که فقط تو دلشون جا برا ی نفره...
بزن ب سلامتی همه کسایی که زخم خوردی دلن تو بازی روزگار...
بزن ب سلامتی کساییکه فکر میکنن بازی کردن با زندگی ی نفر یعنی زرنگی...
بزن ب سلامتی تمام خاطره های ب باد رفته...

  98051

خدایا تا حالا چیزی ازت نخواستم اما الان ازت ی چیز میخوام..........
ازت میخوام اگه حتی آسمون ب زمین اومد...اگ آب دریا خشک شد.....اگ از آسمون بارون سنگ اومد نهایتا اگ آخرزمون شد ....................
.
4جک از من نگیر خواهشن لایک=تنهادلیل خنده من 4جکه پس خدایا ازم نگیر

  98050

الان3صبحه ومن یک دفعه از خواب پریدم و خواب دیده بودم این پستمو اگه بذارم نه تنها تعید میشه و بلکه بالای1500تا لایک هم میخوره و هرکسی هم ک بخواد مانع این اتفاقات بشه از سر راه برداشته میشه خواهش میکنم ب خودتون رحم کنید و لایک کنین فقط بخاطر خودتون میگم:::))))))))))

  97956

درمدرسه ای پسر باغبانی بود که به خاطر هوش،ذکاوت و احساسی که داشت،استادش به او توجه زیادی می کرد.بقیه شاگردان مدره که اکثرا از خانواده های مرفه و ثروتمند بودند،از این وضعیت چندان راضی نبودند و در سخنان خود گاهی اوقات پسر باغبان را مورد تمسخر قرار می دادند.در کنار مدرسه یک دریاچه زیبا بود که در اطرف دریاچه،ساقه های خیزران و نی های بامبو تا ارتفاع چند متری قد کشیده بودند.روزی در مدرسه بار دیگر صحبت پسر باغبان،آرامش،وقار و متانت او مطرح شد و درباره شاگردان از نظر مساعد استاد نسبت به او اظهار گله مندی کردند.استار تبسمی کرد و خطاب به جمع گفت:تفاوت شما و این پسر در نوع نگاهی است که به زندگی دارید.برای این که این تفاوت ها را همین الان حس کنید،برایم بگویید که نی های بامبوی کنار دریاچه دهکده برای چه آفریده شده ند؟
یکی از شاگردان گفت:این نی ها بی فایده و به در نخورند و باعث شده اند سطح زیبای دریاچه از نظر ها دور شوند و پرنده ها و قورباغه ها در لابه لای آن ها لانه کنند.من اگر می توانستم،تمام این نی ها را می سوزاندم و چشم انداز زیبای دریاچه را در مقابل چشمان اهالی دهکده،مسافران و رهگزران قرار می دادم.بدین ترتیب،زیبایی های طبیعی دهکده باعث جذب جذب جهانگردان بیشتری به دهکده می شد و اینجا رونق اقتصادی بیشتر پیدا می کرد.
شاگرد دیگری گفت:من می دانم این نی های کنار دریاچه برای چه آفریده شده اند.آن ها خلق شده اند تا مردم دهکده از این نی ها برای ساختن سقف منزل،انبار ها و نیز قایق های تفریحی استفاده کنند.از سوی دیگر،خنکا و رطوبت دریاچه را به سوی دهکده می آورند و اب و هوای آن را متعادل می کنند.بنا بر این از لحاظ اقصادی چندان هم بی فایده نیستند.
استاد تبسمی کرد و رو به پسر باغبان کرد و گفت:نظر تو چیست؟پسر باغبان سرش را پایین انداخت و گفت:نی های بامبو در کنار دریاچه،شبانه روز ایستاده اند؛آن ها منتظرند تا نسیمی بیاید و از لابه لی آن ها عبور کند و نی،به نوا می افتند،او به هدف خود از زندگی رسیده است.بعد از آن هر اتفاقی که بیافتد،دیگر برایش مهم نیست.
استاد به سوی شاگردان بازگشت و خطاب به آن ها گفت:همه شما،انسان را به عنوان مرکز دایره هستی در نظر گرفتید و بقیه موجودات عالم را در خمت خود تصور کردید و از پنجره منفعت خود به عالم نگاه کردید،اما این پسر تنها کسی بود که از دید بامبو به این سؤال نگاه کرد...اکنون به من بگویید کدام یک از نظر شما به معرفت کائنات نزدیک تر است؟
کسی که در هر لحظه دوباره متولد نمی شود،در حال احتضار است. باب دیلان

  97869

مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می رفتند. هنگام عبور از
کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد
نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو
جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می کشد تا مرده‌ها به
شرایط جدید خودشان پی ببرند.
پیاده‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می
ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام
مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز میشد
و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر
رو به مرد دروازه‌بان کرد: روز به خیر، اینجا کجاست که اینقدر
قشنگ است؟
دروازه‌بان: روز به خیر، اینجا بهشت است.
- چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم.
دروازه‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: می توانید وارد شوید و
هر چه قدر دلتان میخواهد بنوشید.
- اسب و سگم هم تشنه‌اند.
نگهبان: واقعأ متأسفم.ورود حیوانات به بهشت ممنوع است. مرد
خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی
آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از
اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود
به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با
درختانی در دو طرفش باز می شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها
دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ
خوابیده بود.
مسافر گفت: روز به خیر. مرد با سرش جواب داد.
- ما خیلی تشنه‌ایم. من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای
است. هرقدر که می خواهید بنوشید. مرد، اسب و سگ، به
کنار چشمه رفتند و تشنگیشان را فرو نشاندند. مسافر از مرد
تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، میتوانید
برگردید. مسافر پرسید: فقط می خواهم بدانم نام اینجا چیست؟
- بهشت
- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است. مسافر حیران ماند: باید جلوی
دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط
باعث سردرگمی زیادی می‌شود!
- کاملأ برعکس، در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند. چون
تمام آن هایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند،
همانجا می‌مانند…!!

  97804

ﺍﻻﻥ ﺗﻮ ﺫﻫﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﻭﺭﻭﺩﯼ 92 ﺍﯼ دانشگاه ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ...
ﺁﺭﻩ ﺍﻻﻥ ﻣﯿﺮﯾﻢ ﺍﻭﻧﺠﺎ 7 ﺗﺮﻡ ﺗﻤﻮﻡ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﺑﺎ
ﻣﻌﺪﻝ ﺑﺎﻻ!17
ﻣﺎﻡ ﻫﻤﯿﻦ ﺗﻔﮑﺮ ﻭ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﺍﻻﻥ ﻣﺒﻨﺎﯼ
ﺗﻔﮑﺮﻣﻮﻥ ))ﺍﻥ ﺷﺎﺀ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺯ ﺗﺮﻡ (( ﺑﻌﺪﻩ !!
((((: