دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

داستان کوتاه

  100875

قسمت پنجم
بعداز ازدواج من شدم بچه ی هووی اون نه بچه ی خواهرش ............. رابطه وفاصله ی منو پدرم روز به روز بد و بدتر و دور ودورتر وسرد وسردتر میشد
من آدمی بودم که زیر بار حرف زور نمیرفتم وساکت نمینشستم - اونم شدیدا باهمه چیز دست بزن داشت طوری که جای کبودی سرتاپای بدنم ماها میموند - ووقتی به پدرم میگفتم اونودوبله میزد ووقتی پدرم میرفت اون منو سوبله میزد...........
تاتونست دهن منوببنده ودیگه هیچوقت جرات نمیکردم یه کلمه هم حرف بزنم ووقتی پدرم میپرسید این جای کبودی چیه میگفتم افتادم واز این جور حرفا............کاری کرد که جرات گریه ونفس کشیدن نداشتم چه برسه به شکایت
مدتها گذشت اما رفتارش با من عوض نشدوتلاش کردوبرخلاف رضایت پدرم بچه دار شد و از قضا خدابهش دختر داد ........ واااااااااای واااااااااااای چقدر فرق ؟؟؟؟؟ اما من خواهرمودوست داشتم وهیچی برام مهم نبود و باز هم بچه دارشد و این دفعه پسر......اما پدرم بایه زن هیجده ساله ی بروجردی خوشکل وچشم سبز به شرط بچه دار نشدن ازدواج کرد اما ما رو رها نکرد ولی با خالم دل سرد بود
وقتی از ازدواج مجدد اون خبر دار شدم خیلی از دستش ناراحت شدم گرچه از دست خالم دل خوشی نداشتم بخدا احترامی که واسه خالم داشتم فکر کنم اگه مادرم هم زنده بود اینقدر بهش احترام نمیزاشتم حتی بهش مامان میگفتم اماحالا خیلی پشیمونم
وقتی بعدها با اون زن جدیده آشنا شدم از اعتراضم به پدرم پشیمون شدم از بس که رابطه ی خوبی باهم داشتیم طوری که تمام کمبودام رو با اون کامل میکردم
ادامه دارد ...............

  100873

قسمت چهارم
بعداز فوت مادرم ... پدرم دور زنارو خط قرمز کشید - ومن تنهایادگار مادرم بودم وپدرم بیش از پیش منودوست داشت ومراقبم وبود وهر کاری میکرد تااشک منو نبینه - تاخود صبح منوباخودش سر خاک مادرم میبرد وساعتها گریه میکرد - بالاخره بعداز یک سال با اصرارهای عموم وپادرمیونی بزرگترا پدرم رو قانع کردن که دوباره ازدواج کنه آخه کار پدرم ماموریتی بود واکثر اوقات مجبور به سفر بود
خلاصه باخانمی ازدواج میکنه که بعد از یک هفته شوهر خانم میاد دم در که تو رو خدا زن منو پس بدید O_O بععععععععععله ! خانم شوهر طلاق نگرفته داشته که زندان تشریف داشتن وپس از آزاد شدن دنبال زنش میاد............... پدربد شانس منم زن مردم رو پس میده ومیگه دیگه زن بی زن .................مامان نو ماهم پرید :(
مادر بزرگم ( مادر مادرم ) شهرستان زندگی میکرد وبرای اونها مشکل پیش میاد ومجبور به نقل مکان به شهر مامیشن
چون پدرم نیاز به کسی داشت که مراقب من باشه واز طرفی خونه ی ماهم بزرگ بود واونها رو به خونه ی ما دعوت کرد اونها با ما زندگی میکردن وخاله ی هیجده ساله ی مجرد من هم میون اونها بود
بالاخره صدای فامیل در اومد وحرف وحدیث شروع شد : که آره .... پسر مجرد بایه دختر مجرد تویه خونه واز این چرت وپرتا....
وقتی به گوش عموم رسید فوق العاده عصبی شد وبه پدرم گفت که بی چون وچرا باید با خواهر زنت ازدواج کنی هرچی باشه خاله ی بچته ... بچت مادر میخواد واز این حرفا
پدرمن هم راضی شد ولی ای کاش ...............
ادامه دارد ....................

  100858

روزی جـراحـی بـرای تـعـمـیـر اتـومـوبـیـلـش آن را بـه تـعـمـیـرگـاهـی بـرد،تـعـمـیـرکـار بـعـد از تـعـمـیـر بـه جـراح گـفـت :مـن تـمـامِ اجـزای مـاشـیـن را بـه خـوبـی مـیـشـنـاسـم و مـوتـور و قـلـبِ آن را کـامـل بـاز و تـعـمـیـر مـیـکـنـم،در حـقـیـقـت مـن آن را زنـده مـیـکـنـم.حـال ، چـطـور درآمـدِ سـالانـه ی مـن یـک صـدم شـمـا هـم نـیـسـت ؟؟!
جـراح نـگـاهـی بـه تـعـمـیـرکـار انـداخـت و گـفـت :
اگـر مـی خـواهـی درآمـدت صـدبـرابـرِ مـن شـود ایـن بـار سـعـی کـن زمـانـی کـه مـوتـور در حـالِ کـار اسـت آن را تـعـمـیـر کـنـی ...!!!

  100857

فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت.
هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید.
وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند.
هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست. و اما خبر بد
این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حوله حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود.
هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه........................ حالا من کى مى تونم برم خونه مون؟

  100854

پـیـرزنِ تـنـهـا، امـروز تـمـامِ خـانـه را آب و جـارو کـرده بـود.چـرا کـه بـعـد از مـدتهـا فـرزنـدان او بـه دیـدنـش مـی آمـدنـد.وقـتـی از کـارهـایـش فـارغ شـد ، رفـت و روی پـلـه جـلوی در نـشـسـت و چـشـم بـه کـوچـه دوخـت.وقـتـی فـرشـتـه مـرگ بـه سـراغـش آمـد،
بـه او گـفـت : هـمـیـن جـا ... چـشـم هـایـم را روی هـم نـگـذار.
بـگـذار بـبـیـنـنـد کـه مـنـتـظـرشـان هـسـتـم ...!!!

  100853

شخصی مادر پیرش را در زنبیلی می گذاشت و هرجا می رفت همراه خودش میبرد. روزی حضرت عیسی او را دید، به وی فرمود: آن زن کیست گفت مادرم است. فرمود: او را شوهر بده. گفت: پیر است و قادر به حرکت نیست. پیرزن دستش را از زنبیل بیرون آورد و بر سر پسرش زد و گفت: آخه نکبت! تو بهتر می فهمی یا پیغمبر خدا؟

  100841

مرد جوانی از سقراط پرسید راز موفقیت چیست. سقراط به او گفت، "فردا به کنار نهر آب بیا تا راز موفّقیت را به تو بگویم."
صبح فردا مرد جوان مشتاقانه به کنار رود رفت. سقراط از او خواست که به سوی رودخانه او را همراهی کند. جوان با او به راه افتاد.
به لبهء رود رسیدند و به آب زدند و آنقدر پیش رفتند تا آب به زیر چانهء آنها رسید. ناگهان سقراط مرد جوان را گرفت و زیر آب فرو برد. جوان نومیدانه تلاش کرد خود را رها کند، امّا سقراط آنقدر قوی بود که او را نگه دارد.
مرد جوان آنقدر زیر آب ماند که رنگش به کبودی گرایید و بالاخره توانست خود را خلاصی بخشد.همین که به روی آب آمد، اوّل کاری که کرد آن بود که نفسی بس عمیق کشید و هوا را به اعماق ریه فرو فرستاد.
سقراط از او پرسید، "زیر آب که بودی، چه چیز را بیش از همه مشتاق بودی؟" گفت، "هوا."سقراط گفت، "هر زمان که به همین میزان که اشتیاق هوا را داشتی موفقیت را مشتاق بودی، تلاش خواهی کرد که آن را به دست بیاوری؛ راز دیگر ندارد."

  100681

آورده اند که:
سلطان محمود را در حالت گرسنگی بادنجان بورانی آوردند.خوشش آمد!
گفت:«بادنجان طعامی است خوش»ندیمی در مدح بادنجان فصلی پرداخت.
چون سیر شد گفت:«بادنجان سخت مضر است!»
ندیم باز در مضرت بادنجان مبالغتی تمام کرد.
سلطان گفت:«ای مردک نه آن زمان که مدحش می گفتی نه حال که مضرتش باز میگوئی؟!»
گفت:«من ندیم توام نه ندیم بادنجان! مرا چیزی باید گفت که تو را خوش آید نه بادنجان...

  100680

آورده اند که:
از بهر روز عید سلطان محمود خلعت هر کس تعیین می کرد.چون به تلخک رسید فرمود که پالانی بیاورید و به او بدهید‌ چنان کردند.
چون مردم خلعت پوشیدند تلخک آن پالان را در دوش گرفت و به مجلس سلطان آمد
گفت:«ای بزرگان عنایت سلطان در حق بنده از اینجا معلوم کنید که شما را خلعت ازخزانه فرمود و جامه خاص از تن در آورد و بر من پوشانید!!!»

  100673

غضنفر: برو يه نوشيدني واسم بگير
پسرش: كولا يا پپسي
غضنفر: كولا
... پسرش : دايت يا عادي
غضنفر : دايت
پسرش : قوطي يا شيشة
غضنفر : قوطي
پسرش : كوچك يا بزرگ
غضنفر : اصلا نميخام واسم اب بيار
پسرش : معدني يا لوله كشي
غضنفر : اب معدني
پسرش : سرد يا گرم
غضنفر : ميزنمتا
پسرش : با چوب يا دمباي
غضنفر : حيوون
پسرش : خر يا سك
غضنفر : گمشو از جلو چشام
پسرش : پياده يا با دو
غضنفر : با هر جي برو فقط نبينمت
پسرش : باهام مياي يا تنها برم
غضنفر : ميام ميكشمت ا
پسرش : با چاقو يا ساطور
غضنفر : ساطور
پسرش : قربانيم ميكني يا تيكه تيكه
غضنفر : خدا لعنتت كنه قلبم وايساد
پسرش : ببرمت دكتر يا دكترو بيارم اينجا
و ...
اینجوری شد که غضنفر دق کرد و مُرد! !!
باهال بود نه ...

  100637

در گردان ما برادری بود که عادت داشت پیشانی شهدا را ببوسد.
وقتی شهید شد بچه ها تصمیم گرفتند به تلافی آن همه محبت پیشانی او را غرق بوسه کنند.پارچه را کنار زدیم. . . .
پیکر بی سر او دل همه ی ما را آتش زد. . . .
راوی:رزمنده لشگر27

  100630

********AMIRAL********
استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به چالش ذهنی کشاند.
آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟
شاگردی با قاطعیت پاسخ داد: " بله او خلق کرد"
استاد پرسید: " آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟ "
شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا "
استاد گفت: "اگر خدا همه چیز راخلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر ماست, خدا نیز شیطان است !!!
شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست.
شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت : " استاد میتوانم از شماسوالی بپرسم؟"
استاد پاسخ داد: "البته"
شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد, سرماوجود دارد؟ "
استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.
مرد جوان گفت: "در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم درحقیقت نبودن گرماست. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برایاینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد.
شاگرد ادامه داد: "استاد تاریکی وجود دارد؟ "
استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد "
شاگرد گفت: " دوباره اشتباه کردید آقا! تاریکی هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان. تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد ."
در آخر مرد جوان از استاد پرسید: "آقا, شیطان وجود دارد؟"زیاد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم . او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود.اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست .
و آن شاگرد پاسخ داد: "شیطان وجود نداردآقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست . درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد . خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند.
آن مرد جوان کسی نبود جز آلبرت انیشتن!!!!

  100628

********AMIRAL********
در دیداری که بین اینشتین و چارلی چاپلین صورت گرفت، اینشتین به چارلی چاپلین گفت: کار شما خیلی مهم است، زیرا مردم جهان از هر کشور و قومی که باشند حرکت‌های شما را می‌فهمند و تحسینتان می‌کنند. چارلی در پاسخ گفت: ولی به نظر من کار شما خیلی مهم‌تر است، زیرا مردم جهان از هر کشور و قومی بدون آن که حرف‌های شما را بفهمند تحسینتان می‌کند!

  100578

از دانش آموزی که خودش رو برای کنکور آماده میکرد پرسیدم : تو چه رشته ای میخوای شرکت کنی؟!؟!
گفت: پزشکی ...
پرسیدم : حالا چرا پزشکی !
گفت : آخه خیلی دوس دارم برای خودم و خونوادم آدم مهمی باشم، در ضمن درآمد خیلی خوبی هم داره .
انتظار شنیدن چنین جوابی رو نداشتم،
به خودم گفتم : ایکاش به ما یاد میدادن ، بجای اینکه بخوایم آدم مهمی باشیم، سعی کنیم آدم مفیدی باشیم، در اینصورت شاهد خیلی از مشکلاتی که مردم با اونها روبرو هستن نبودیم .
یاد جمله معروف وینستون چرچیل افتادم که میگفت :
بزرگترین عیب افراد جامعه اینه كه همه می خوان آدم مهمی باشن و هیچ كس نمی خواد فرد مفیدی باشه .

  100577

ارزش خوندنو داره به خدا
.
روزی همه دانشمندان مردند و وارد بهشت شدند آنها تصمیم گرفتند تا قایم موشک بازی کنند
متاسفانه انشتین اولین نفری بود که باید چشم می گذاشت. او
باید تا 100 میشمرد و سپس شروع به جستجو میکرد.
همه پنهان شدند الا نیوتون ... نیوتون فقط یک مربع به طول یک متر کشید و درون آن ایستاد. دقیقا در مقابل انشتین.
انشتین شمرد 97, 98, 99..100… او چشماشو باز کرد ودید که نیوتون در مقابل چشماش ایستاده. انشتین فریاد زد نیوت...ون بیرون( سك سك) نیوتون بیرون( سك سك) نیوتون با خونسردی تکذیب کرد و گفت من بیرون نیستم.
او ادعا کرد که اصلا من نیوتون نیستم...
...تمام دانشمندان از مخفیگاهشون بیرون اومدن تا ببینن اون چطور میخواد ثابت کنه که نیوتون نیست... ..نیوتون ادامه داد که من در یک مربع به مساحت یک متر مربع ایستاده ام... که منو نیوتون بر متر مربع میکنه .........
...از آنجایی که نیوتون بر متر مربع برابر یک پاسکال می باشد بنابراین من پاسکالم پس پاسکال باید بیرون بره (پاسکال سك سك)