دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

خاطرات خنده دار

  23894

يه بار استاد رياضي مون گفت:از كل كتاب امتحان ميگيرم
دوستم يواشكي گفت:بيخود ميكني!
استاد هم گفت:چيزي فرموديد آقاي مختاري؟
دوستم يهو هول شد و گفت:بله...چيزه...گفتم از كل امتحان كتاب ميگيريد؟؟!!!!!
بيچاره تا يه ماه نميتونست بياد سر كلاس!

  23893

يه دوست داشتم اسمش شاهين بود.يه بار معلم ازش پرسيد:ميدوني شاهين يعني چي؟
اونم گفت:آره يعني عقاب!!
من:-))
بقيه:!:-)
معلم:=-|


 

  23891

يه زماني تلويزيون فيلم امپراطور دريا رو ميداد و منم هميشه بعد از تموم شدنش جو گير ميشدم و ميرفتم حياط يه چوب برميداشتم و مثلا با دشمناي فرضي مبارزه ميكردم
يه بار بعد از انجام اون حركات داداشم بهم گفت كنار مدرسه مون يه ديوونه است از حركاتش فيلم گرفتم بيا نگاه كن
گوشي رو گرفتم و هي نگاه ميكردم سر در نمي آوردم ديوونه هه چيكار ميكنه هي به داداشم گفتم:داداشي چيكار ميكنه؟ اونم ميگفت:آخر متوجه ميشي!!
بعد دو ساعت ديدم از خودم فيلم گرفته و نشون خودم داده!!
يعني اون لحظه ميخواستم بميرم!

  23798

ما یه همسایه داشتیم که من و داداشم خیلی ازش بدمون میومد. یه روز این خانم مریض شد و مامانم یه جعبه شیرینی خرید که عصر بره ملاقاتش. من و داداشم یواشکی رفتیم سراغ شیرینی ها و دونه دونه لیسشون زدیم و گذاشتیم سر جاش که مثلا خانمه شیرینی های لیس زده ما رو بخوره و ما دلمون خنک شه. عصر مامانم رفت در خونه شون، اما خانمه
خونه نبود. مامانم هم شیرینی رو آورد و گفت خانمه نبود، خودمون اینو بخوریم!!! حالا من و داداشم مونده بودیم کدوم شیرینی رو من لیس زدم و کدوم رو اون.

  23787

یه مادر بزرگ داشتم خدا بیامرزدششششش...اخر سادگی و مهربونی بود ,یه عمه هم داشتم که هنوزم دارم!! اون موقع مجرد بود هنوزم مجرده...!!سن اش هم دیگه خیلی بالا رفته واسه مقوله ازدواج ,این دو تا با هم زندگی میکردن.....مادر بزرگم عادت داشت صبح های زود پاشه نماز بخونه ...یه روز ساعت 5 صبح از صدای نماز خوندن ننه جونی بیدار شدم!!...همچینم نماز میخوند که هر کی میشنید خیال میکرد داره ورد میخونه...فقط خودش میفهمید چی میخونه...!!"غیللللللللل مضغوب الهههههههههههههههههههههه ولا الضالیل!!...خلاصه بلند بلند,غلط غلوط نمازه رو خوند و خیلی جدی شروع کرد به دعاااا..."خدایا ,تو رو به ابلفضل همه خوشبخت بشن برن...عاقبت به خیر شن...این اشرف هم شوهر کنه بره خوشبخت بشه...(یهو صداش جدی تر شد)من از شرش راحت شم کثافت بیشعورررررررررر...!!! ...شانس اوردم همسایه ها از صدای خنده هام 5 صبح نیومدن دم درررر....روح اش شادددد.

  23786

یادمه وقتی دبستان میرفتم معلممون درس گرفتن مخرج مشترک رو داده بود؛منم همیشه از مادربزرگم که یه پیرزن ساده و بیسوادیه به بهانه های مختلف پول میگرفتم؛رفتم پیش مادربزرگم و گفتم مادربزرگ باید مخرج مشترک بخریم ببریم مدرسه بنده خدا هم پول داد,خلاصه چند وقت ما به بهانه ی مخرج مشترک!از مادربزگمون پول گرفتیم.یه روز که تو کلاس بودم دیدم که مدیر اومده دم در کلاس و از معلم میخواد که من به دفتر برم منم بی خبر از همه ی دنیا به دفتر رفتم که دیدم مادربزرگم اونجا نشسته!دیگه تا ته قصه رو خودتون بخونید!بنده خدا اومده بوده مدرسه و با حالت شکایت به مدیر گفته این مخرج مشترک چیه که هی به نوه ی من میگید بخره بیاره؟!!!
یادمه اون سال مدیر منو با اسم مخرج مشترک صدا میکرد!!!

  23725

مدرسه كه بوديم ناظم مدرسه ميگفت :بعضي از دانش اموزان دعا ميكنند معلمشون بميره تا چند روز كلاس نيان ميگفت:خوب دعا كنييد پدرتون بميره اصلا مدرسه نياين

  23709

ﯾﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﻫﺮ ﺳﺮﯼ ﻣﯿﻮﻣﺪ ﺳﺮ ﮐﻼﺱ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﺗﯿﮑﻪ ﻣﯿﻨﺪﺍﺧﺖ ..!ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺑﺎ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺗﯿﮑﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﺍﺯ ﮐﻼﺱ ﺑﺮﻥﺑﯿﺮﻭﻥ!ﻗﻀﯿﻪ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺭﺳﯿﺪ ﯾﻌﻨﯽ ﺭﺳﻮﻧﺪﯾﻢ ﺟﻠﺴﻪ ﺑﻌﺪ ﯾﮑﻢ ﺩﯾﺮ ﺍﻭﻣﺪ ﺳﺮﮐﻼﺱ ﻣﺎ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺣﺎﻻ چی ﻣﯿﮕﻪ !!!! ﯾﻬﻮ ﮔﻔﺖ ﺍﺯ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺩﺍﺷﺘﻢﻣﯿﻮﻣﺪﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﯾﻪ ﺻﻒ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﺗﺸﮑﯿﻞ ﺷﺪﻩ ﺭﻓﺘﻢ ﺟﻠﻮ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡﮔﻔﺘﻢ ﺑﺎ ﮐﺎﺭﺕ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﯽ ﺷﻮﻫﺮ ﻣﯿﺪﻥ؟ ! ﺩﺧﺘﺮﺍ ﭘﺎ ﺷﺪﻥ ﺑﺮﻥ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﺳﺘﺎﺩﮔﻔﺖ ﮐﺠﺎ ﻣﯿﺮﯾﺪ ﻭﻗﺘﺶ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺳﺎﻋﺖ 10بود

  23707

یه بار همه ی داییم ها و خاله هام و همسراشون و بچه هاشون همه و همه خونه ی پدربزرگم جمع شده بودیم.شب تا دیر وقت بیدار بودیم و بعد از اون چون همه خسته بودند هرکس یک طرف سالن خوابید.شب من خوابم نبرد و یه فکر ترولی به سرم زد.رفتم گوشی های همه رو از توی کیف هاشون و شلوارهاشون برداشتم.حدود15 تا گوشی شد.ساعت همه گوشی ها رو با هم یکی کردم و ساعت زنگدار همه گوشی ها رو واسه ساعت 4 صبح تنظیم کردم.هرکدوم از گوشی ها رو یه گوشه ی سالون انداختم و با خیال راحت رفتم خودمو به خواب زدم و منتظر شدم.شاید باورتون نشه ساعت 4 که شد 15 تا گوشی با زنگ های مختلف شروع کرد به زنگ زدن طوری که انگار یه سمفونی بزرگ در قب لوس آنجلس شروع نواختن کرده.همه مثل جن زده ها از وحشت نشسته بودند و بهم نگاه می کردند!و در اون لحظه من به این پی بردم که واقعا" من دارم توی این مملکت حروم میشم.باید برم دانشگاه های خارج.این جا فایده نداره.هیچکس قدر این هوش منو نمی دونه!

  23675

دوران دبیرستان که بودیم یه معلم ریاضی داشتیم که وقتی میومد سر کلاس از اول تخته سیاه شروع میکرد به نوشتن تا آخر زنگ یه ریز مینوشت ما هم که بچه درس خون هیچی نمی فهمیدیم .
یه بار ساندویچ خریده بودم که یه فکر شیطانی به ذهنم رسید یخورده از سس سفید رو مالیدم به تخته سیاه درست همون جایی که معلم شروع میکرد به نوشتن بقیه رو هم ریختم رو تخته پاکن
معلم اومد سر کلاس شروع کرد به نوشتن دید کج سر میخورده خط خطی میشه برداشت با پاکن پاکش کرد دوباره نوشت دید بازم نمیشه ،دیگه داشت دیوونه میشد هرچه قدر پاک میکرد بدتر میشد.
کل تخته سسی شد.
فهمید کار ماست ولی خب شد بچه ها لومون ندادن.
هیچی دیگه خلاصه مجبورمون کرد کل تخته رو بشوریم ولی جاتون خالی اونروز اصلا درس نداد!!!!
یادش بخیر!!!

  23673

ديروز بعد از اين همه روز پسر عموم متنبه شده و روز آخري روزه گرفته،اون وقت شب كه اعلام كردند عيده،همچين جيغ ميزنه و سوت و هورا مي كشه كه انگار كل سي روز رو روزه گرفته،بنده خدا چه قدر بهش فشار اومده،آخه فك و فاميل مومنه ما داريم؟

  23671

شماهم یادتون میاد معلم ها آخر سال بهمون میگفتن هر نظری در مورد ما دارین بدین ،انتقاد هم بکنین ناراحت نمیشیم؟
من هی میخواستم دهنم بسته بمونه میدیدم هی گیر میدن خلاصه یه بار تصمیم گرفتم ببینم تا چه حد ظرفیت دارن؟؟
یه نامه نوشتم خطم رو هم عوض کردم که هیچ کس نفهمه با چند تا از دوستا قرار گذاشیم فقط اونا میدونستن کار منه
خیلی محترمانه نامه رو شروع کردم و هر انتقادی که به ذهنم میرسید نوشتم خدایی هیچ چیز بدی ننوشته بودم
بعد نامه رو گذاشتیم تو پاکت گذاشتیمش رو صندلی معلم
انم اومد بلا نسبت مثل چی نشست روش یکی از بچه ها گفت استاد یه پاکت رو صندلیه اونم پاشد برداشت نامه رو خوند قیافش خیلی جالب بود هر لحظه قرمز تر میشد در حد انفجار!!!!
پرسید کی این نامه رو نوشته هیچکس گردن نگرفت.منم که اصلا تو باغ نبودم!!!
نهایت انتقاد پذیریش اینجا بود که گفت اگه نویسنده اش رو پیدا کنم پایان ترمش رو 0 میدم.
خیلی حال داد ولی من تا آخر سال میترسیدم بفهمه کار منه بدبخت بشم .
شما از این کارا نکنید

  23628

يادمه اول راهنمايي بوديم.معلم پرورشي اومد و بعد از معرفي خودش گفت: درس ما درمسير قرآنه و ميخواهيم بدونيم كه مثلا تو كدوم سوره اومده كه نماز بخونيد جهاد كنيد روزه بگيريدو...
من به دوستم گفتم:نماز و جهاد نميدونم مال كدوم سوره است اما روزه گرفتن تو سوره ي روزه اومده
پاشو به معلم بگو تا از همين الان بشي سوگلي كلاس!
اين بيچاره ي از همه جا بيخبر هم پاشد, گفت: آقا اجازه.روزه گرفتن تو سوره ي روزه اومده!!!
جاتون خالي تا نيم ساعت خنديديم!!

  23607

تو روستا بودم كه مريض شدم ، با هزار بدبختي رفتيم به نزديك ترين شهر كه برم بيمارستان ، رفتيم ديديم بيمارستان تعطيله ، گفتيم بريم خانه بهداشت ، اونجام تعطيل بود از همسايش پرسيديم طرف كجاست ؟ گفت رفته گاوشو بدوشه نيم ساعت ديگه مياد .

  23466

يه مادربزرگ دارم باما زندگي مي كنه.
هرروز سحر پا ميشه با ما سحري مي خوره.
صبح يه صبحونه تپل مي زنه و بعدش يه ناهار مشتي مي خوره.
موقع اذان كه ميشه مياد سر سفره افطار ميگه:
قربون خدا برم تو اين فصل تابستون نه احساس تشنگي مي كنم نه احساس گشنگي!
ننه بزرگه داريم ما؟