دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

داستان کوتاه

  91480

*نامه ي شيطنت آميز کودک*
بابی پسر خیلی شیطون و بازیگوشی بود! اون همیشه همه رو اذیت می کرد…
مامانش بهش گفت: آیا حقته که یه دوچرخه برات بگیریم واسه تولدت؟!
بابی گفت آره…
مامانش بهش گفت: برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده!
نامه شماره یک:سلام خدای عزیز.
اسم من بابی هست.من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی.
دوستدار تو: بابی
بابی کمی فکر کرددید که این نامه چون دروغه کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمی یاد! برا همین نامه رو پاره کرد…
نامه شماره دو:سلام خدا.
اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم.
لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.
بابی
اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمی ده! واسه همین پارش کرد…
نامه شماره سه:سلام خدا.
اسم من بابی هست.
درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم.
بابی
بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده! واسه همین پارش کرد…او تو فکر فرو رفت!!!
بعد از مدتی رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا!
مامانش دید که کلکش کار ساز بوده؛ بهش گفت:
خوب برو. ولی قبل از شام خونه باش.و بابی رفت کلیسا…
یه کمی نشست و وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و مجسمه ی مادر مقدس رو کش رفت! و از کلیسا فرار کرد…
بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت!
نامه شماره چهار:
خدا!مامانت پیش منه…
اگه مامانت رو می خوای، واسه تولدم باید یه دوچرخه بهم بدی!!!

  91479

کارگردان فیلم آواز گنجشک ها گفت: در یکی از شب های زمستان رفتگری را دیدم که مشغول جارو کردن خیابان بود و من پس از اینکه ماشین را پارک کردم، به دلم افتاد که پولی هم به او بدهم. اول کمی دودل بودم و تنبلی کردم، اما سرانجام پول را برداشتم و خیلی محترمانه و دوستانه به طرفش گرفتم، خیلی هم احساس خوب بودن می کردم و در عوالم فرشته ها سیر می کردم!!‏ اما دیدم که به سختی تلاش دارد دستکش را که به دستش هم چسبیده بود دربیاورد و بعد پول را بگیرد. اصرار کردم که چرا نمی گیری؟
گفت: "" بی ادبی می شود، این دست خداست که به من پول می دهد.‏"‏
خدا شاهد است آن شب تا صبح نتوانستم بخوابم.

  91478

روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود.
از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟
مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم.
حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی.
مورچه گفت: "تمام سعی ام را می کنم...!"
حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشتکار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد.
مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آورد ...
چه بهتر که هرگز نومیدی را در حریم خود راه ندهیم و در هر تلاشی تمام سعی مان را بکنیم، چون پیامبری همیشه در همین نزدیکی ست ...

  91477

چهار دانشجو شب امتحان به جای درس خواندن به مهمونی و خوش گذرونی رفته بودند و هیچ آمادگی برای امتحانشون رو نداشتند.
روز امتحان به فکر چاره افتادند و حقه ای سوار کردند به اینصورت که سر و رو شون رو کثیف کردند و مقداری هم با پاره کردن لباس هاشون در ظاهرشون تغییراتی بوجود آوردند. سپس عزم رفتن به دانشگاه نمودند و یک راست به پیش استاد رفتند.
مسئله رو با استاد اینطور مطرح کردند:
که دیشب به یک مراسم عروسی خارج از شهر رفته بودند و در راه برگشت از شانس بد یکی از لاستیک های ماشین پنچر میشه و اونا با هزار زحمت و هل دادن ماشین به یه جایی رسوندنش و این بوده که به آمادگی لازم برای امتحان نرسیدند کلی از اینها اصرار و از استاد انکار، آخر سر قرار میشه سه روز دیگه یک امتحان اختصاصی برای این 4 نفر از طرف استاد برگزار بشه ...
آنها هم بشکن زنان از این موفقیت بزرگ، سه روز تمام به درس خوندن مشغول میشن و روز امتحان با اعتماد به نفس بالا به اتاق استاد میرن تا اعلام آمادگی خودشون رو ابراز کنند.
استاد قبل از امتحان با اونها این نکته رو عنوان می کنه که بدلیل خاص بودن و خارج از نوبت بودن این امتحان باید هر کدوم از دانشجوها توی یک کلاس جدا بنشینند و امتحان بدن که آنها هم به خاطر داشتن وقت کافی و آمادگی لازم با کمال میل قبول می کنند.
امتحان حاوی دو سوال و بارم بندی از نمره بیست بود:
1. نام و نام خانوادگی؟ 2 نمره
2. کدام لاستیک پنچر شده بود؟ 18 نمره
الف. لاستیک سمت راست جلو
ب. لاستیک سمت چپ جلو
ج. لاستیک سمت راست عقب
د. لاستیك سمت چپ عقب
بنظر شما دوستان، آیا اون 4 دانشجو توانستند به سوالات پاسخ صحیح بدهند ؟!

  91476

چوپانی مهربان بود که در نزدیکی دهی، گوسفندان را به چرا می برد. او هر روز مشغول مراقبت از گوسفندان بود تا اینکه ...
یک روز چوپان شروع کرد به فریاد: آی گرگ آی گرگ. وقتی مردم خود را به چوپان رساندند دریافتند که گرگی آمده است و یک گوسفند را خورده است.
آنان چوپان را دلداری دادند و گفتند نگران نباشد و خدا را شکر که بقیه گله سالم است. اما از آن پس، هر چند روز یک بار چوپان فریاد میزد: "گرگ. گرگ. آی مردم، گرگ". وقتی مردم ده، سرآسیمه خود را به چوپان می رساندند می دیدند کمی دیر شده و دوباره گرگ، گوسفندی را خورده است. این وضعیت مدتها ادامه داشت و همیشه مردم دیر می رسیدند و گرگ، گوسفندی را خورده بود!
پس مردم ده تصمیم گرفتند پولهای خود را روی هم بگذارند و چند سگ گله بخرند. از وحشی ترین ها و قوی ترین سگ ها را ...
امادوباره، صدای فریاد "آی گرگ، آی گرگ" چوپان به گوش رسید. مردم دیدند دوباره گوسفندی خورده شده است. ناگهان یکی از مردم، که از دیگران باهوش تر بود، به بقیه گفت: ببینید، ببینید. هنوز اجاق چوپان داغ است و استخوانهای گوشت سرخ شده و خورده شده گوسفندانمان در اطراف پراکنده است !!!
مردم که تازه متوجه شده بودند که در تمام این مدت، چوپان، دروغ می گفته است، فریاد برآوردند: آی دزد. آی دزد. چوپان دروغگو را بگیرید تا ادبش کنیم.
نتیجه : خود کرده را تدبیر نیست
معلم مدرسه آن ده گفت: دوستان توجه کنید که ممکن است کسی نخست ""راستگو"" باشد ولی وقتی گوسفندان، چماق و سگ های ما را گرفت وسوسه شود و دروغگو شود. بنابراین بهتر است هیچگاه گوسفندان،چماق وسگ های نگهبان خود را به یک نفر نسپاریم

  91475

داستان بسیار زیبا--حتما تا آخرش بخونید
چند وقت پيش با پدر و مادرم رفته بوديم رستوران كه هم آشپزخانه بود هم چند تا ميز گذاشته بود براي مشتري ها...افراد زيادي اونجا نبودن , 3نفر ما بوديم با يه زن و شوهر جوان و يه پيرزن پير مرد كه نهايتا 60-70 سالشون بود...ما غذا مون رو سفارش داده بوديم كه يه جوان تقریبا 35 ساله اومد تو رستوران ، يه چند دقيقه اي گذشته بود كه اون جوان گوشيش زنگ خورد ، البته من با اينكه بهش نزديك بودم ولي صداي زنگ خوردن گوشيش رو نشنيدم ...شروع كرد با صداي بلند صحبت كردن و بعد از اينكه صحبتش تمام شد رو كرد به همه ماها و با خوشحالي گفت كه خدا بعد از 8 سال يه بچه بهشون داده و همينطور كه داشت از خوشحالي ذوق ميكرد روكرد به صندوق دار رستوران و گفت اين چند نفر مشتريتون مهمون من هستن ميخوام شيريني بچم رو بهشون بدم...!به همشون باقالي پلو با ماهيچه بده!!!خوب ما همگيمون با تعجب و خوشحالي داشتيم بهش نگاه ميكرديم كه من از روي صندليم بلند شدم و رفتم طرفش ، اول بوسش كردم و بهش تبريك گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلاغذامون رو سفارش داديم و مزاحم شما نميشيم...اما بلاخره با اصرار زياد پول غذاي ما واون زن و شوهر جوان و اون پيرزن و پيرمرد رو حساب كرد و با غذاي خودش كه سفارش داده بود از رستوران خارج شد...خب اين جريان تا اين جاش معمولي و زيبابود ، اما اونجايي خيلي تعجب كردم كه ديشب با دوستام رفتيم سينما كه تو صف براي گرفتن بليط ايستاده بوديم و ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو ديدم كه با يه دختر بچه 4-5 ساله ايستاده بود تو صف ...از دوستام جدا شدم و يه جوري كه متوجه من نشه نزديكش شدم و باز هم با تعجب ديدم كه دختره داره اون جوان رو بابا خطاب ميكنه !!!ديگه داشتم از كنجكاوي ميمردم ، دل زدم به دريا و رفتم از پشت زدم رو كتفش !به محض اينكه برگشت من رو شناخت ورنگ و روش پريد !اول با هم سلام و عليك كرديم بعد من با طعنه بهش گفتم : ماشالله از 2-3 هفته پيش بچتون بدنيا اومد و بزرگ شده !!!همينطور كه داشتم صحبت ميكردم پريدتو حرفم گفت : داداش او جريان يه دروغ بود ، يه دروغ شيرين كه خودم ميدونم وخداي خودم...!ديگه با هزار خواهش و تمنا جریان رو گفت : اون روز وقتي وارد رستوران شدم دستهام كثيف بود و قبل از هر كاري رفتم دستهام رو شستم و همينطور كه داشتم دستهام رو مي شستم صداي اون پيرمرد و پير زن رو شنيدم ...البته اونا نميتونستن منو ببينن و با خنده باهم صحبت ميكردند : پيرزن گفت كاشكي ميشد يكم ولخرجي كني امروز يه باقالي پلو با ماهيچه بخوريم ! الان يه سال ميشه كه ماهيچه نخوردم ...پير مرد در جوابش گفت : ببين اومدي نسازيها ! قرار شد بريم رستوران و يه سوپ بخريم و برگرديم خونه، اينم فقط بخاطر اينكه حوصلت سر رفته بود ! من اگه الان هم بخوام ولخرجي كنم نميتونم بخاطر اينكه 18 هزار تومان بيشتر تا سر برج برامون نمونده...همينطور كه داشتن با هم صحبت ميكردند ، كسي كه سفارش غذا رو ميگيره اومد سر ميزشون و گفت چي ميل دارين ؟!پيرمرد هم بيدرنگ جواب داد : پسرم ما هردومون مريضيم اگه ميشه دو تا سوپ با يه دونه از اون نوناي داغتون برامون بيار...!من تو حالو هواي خودم نبودم ، همينطور آب باز بود و داشت هدر ميرفت و تمام بدنم سرد شده بود ، احساس كردم دارم ميميرم ...رو كردم به اسمون و گفتم خدایا شكرت فقط كمكم كن !بعد اومدم بيرون يه جوري فيلم بازي كردم كه اون پيرزن بتونه يه باقالي پلو با ماهيچه بخوره ، همين !ازش پرسيدم كه : چرا ديگه پول غذاي بقيه رو دادي ؟! ماهاكه ديگه احتياج نداشتيم !گفت : داداشي ! پول غذاي شما كه سهل بود من حاضرم دنياي خودم و بچم رو بدم ولي آبروي يه انسان رو تحقير نكنم ...اين و گفت و رفت !يادم نمياد كه باهاش خداحافظي كردم يا نه ، ولي يادمه كه چند ساعت روي جدول نشسته بودم و به دروديوار نگاه ميكردم و مبهوت بودم ...واقعا راسته كه خدا از روح خودش تو بدن انسان دمیده.

  91474

ﺗﻮﯼ ﺭﺧﺘﮑﻦ ﮐﻠﻮﭖ ﮔﻠﻒ، ﻭﻗﺘﯽ ﻫﻤﻪ ﺁﻗﺎﯾﻮﻥ ﺟﻤﻊ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﯾﻬﻮ ﯾﻪ ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ ﺭﻭﯼ ﯾﻪ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺑﻪ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻥ.ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﮐﻤﻪ ﺍﺳﭙﯿﮑﺮ ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ ﺭﻭ ﻓﺸﺎﺭ ﻣــﯿﺪﻩ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ ﺑﻪ ﺻﺤﺒﺖ ﺑﻘﯿﻪ ﺁﻗﺎﯾﻮﻥ ﻫﻢ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﮑﺎﻟﻤﻪ ﻣﯿﺸﻦ ...
ﻣﺮﺩ: ﺍﻟﻮ؟
ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻥ ﺍﻭﻧﻄﺮﻑ ﺧﻂ: ﺍﻟﻮ ﺳﻼ‌ﻡ ﻋﺰﯾﺰﻡ. ﺗﻮ ﻫﻨﻮﺯ ﺗﻮﯼ ﮐﻠﻮﭖ ﻫﺴﺘﯽ؟
ﻣﺮﺩ: ﺁﺭﻩ !
ﺯﻥ: ﻣﻦ ﺗﻮﯼ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﺑﺰﺭﮒ ﻫﺴﺘﻢﺍﯾﻨﺠﺎ ﯾﻪ ﮐﺖ ﭼﺮﻣﯽ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ۱۰۰۰ ﺩﻻ‌ﺭﻩ! ﺍﺷﮑﺎﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺍﮔﻪ ﺑﺨﺮﻣﺶ؟
ﻣﺮﺩ : ﻧﻪ. ﺍﮔﻪ ﺍﻭﻧﻘﺪﺭ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯼ ﺍﺷﮑﺎﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ!
ﺯﻥ: ﻣﻦ ﯾﻪ ﺳﺮﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﯾﺸﮕﺎﻩ ﻣﺮﺳﺪﺱ ﺑﻨﺰ ﺯﺩﻡ ﻭ ﻣﺪﻟﻬﺎﯼ ﺟﺪﯾﺪ 2013 ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ... ﯾﮑﯿﺸﻮﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮓ ﺑﻮﺩ ﻗﯿﻤﺘﺶ ۲۶۰۰۰۰ ﺩﻻ‌ﺭ ﺑﻮﺩ !
ﻣﺮﺩ: ﺑﺎﺷﻪ. ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻗﯿﻤﺖ ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻣﮑﺎﻧﺎﺕ ﺟﺎﻧﺒﯽ ﺑﺨﺮﯼ !
ﺯﻥ: ﻋﺎﻟﯿﻪ. ﺍﻭﻩ ﯾﻪ ﭼﯿﺰ ﺩﯾﮕﻪ، ﺍﻭﻥ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﻭ ﮐﻪ ﻗﺒﻼ‌ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺑﺨﺮﯾﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﻮﯼ ﺑﻨﮕﺎﻩ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﻭﺵ. ﻣﯿﮕﻦ ۹۵۰۰۰۰ ﺩﻻ‌ﺭﻩ
ﻣﺮﺩ: ﺧﺐ… ﺑﺮﻭ ﺗﺎ ﻓﺮﻭﺧﺘﻪ ﻧﺸﺪﻩ ﭘﻮﻟﺸﻮ ﺑﺪﻩ. ﻭﻟﯽ ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ۹۰۰۰۰۰ ﺩﻻ‌ﺭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﺪﯼ !!!

ﺯﻥ: ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺑﻪ. ﺑﻌﺪﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻤﺖ ﻋﺰﯾﺰﻡ. ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ

ﻣﺮﺩ: ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ

ﺑﻌﺪﺵ ﻣﺮﺩ ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺁﻗﺎﯾﻮﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺣﺴﺮﺕ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻩ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ: ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ ﻣﺎﻝ ﮐﯿﻪ ؟!

  91473

پشت چراغ قرمز تو با تلفن حرف میزدم که دیدم یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و میگفت آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید...
منم سرمو آوردم از پنجره بیرون و با فریاد گفتم: بچه برو پی کارت ! من گـــل نمیخـــرم ! چرا اینقد پر رویی! شماها کی میخواین یاد بگیرین مزاحم دیگران نشین و ... دخترک ترسید و کمی عقب رفت! وقتی چشماشو دیدم ناخودآگاه ساکت شدم! نفهمیدم چرا یک دفعه زبونم بند اومد! !
اومد جلو و با ترس گفت: آقا! من گل نمیفروشم! آدامس میفروشم! دوستم که اونورخیابونه گل میفروشه! این گل رو برای شما ازش گرفتم که اینقد ناراحت نباشین! اگه عصبانی بشین قلبتون درد میگیره و مثل بابای من میبرنتون بیمارستان، دخترتون گناه داره ...
دیگه نمیشنیدم! خدایا! چه کردی با من! این فرشته ی کوچولو چی میگه؟!
کشیده ای که دخترک با نگاه مهربونش بهم زده بود، توان بیان رو ازم گرفته بود! و حالا با حرفاش داشت خورده های غرور بی ارزشمو زیر پاهاش له میکرد!
همیشه مواظب باشید با کی درگیر میشید! ممکنه خیلی قوی باشه و بد جور کتک بخورید که حتی نتونید دیگه به این سادگیا روبراه بشین ...

  91471

ﻧــﻴـﻤـﻪ ﻫـﺎﻱ ﻳـک ﺷـــﺐ ﺩﺧــﺘــﺮﻱ ﻫــﺮﺍﺳــﺎﻥ, ﻧــﻔــﺲ ﻧــﻔــﺲ ﺯﻧــﺎﻥ
ﻭﺍﺭﺩ ﺧــﻮﺍﺑـﮕـﺎﻩ ﭘــﺴـــﺮ ﺟـــﻮﺍﻧـﻲ ﺷــﺪ ﻛــﻪ ﺩﺭ ﺣـــﻮﺯﻩ ﺩﺭﺱ ﻣــﻴـﺨـﻮﺍﻧـﺪ
ﮔــﻔــﺖ ﻛــﻪ ﭼــﻨــﺪ ﻧــﻔــﺮ ﺑــﻪ ﺩﻧــﺒــﺎﻝ ﺍﻭ ﺑـﻮﺩﻧــﺪ
ﻭ ﻗـــﺼــﺪ ﺍﺫﻳـــﺖ ﻭ آﺯﺍﺭﺵ ﺭﺍ ﺩﺍﺷــــﺘــــﻨــــﺪ .
ﺍﺯ ﺟـــﻮﺍﻥ ﻃــﻠــﺒـﻪ ﺧــﻮﺍﻫــﺶ ﻛــﺮﺩ ﻛـﻪ ﺍﺟــﺎﺯﻩ ﺩﻫـﺪ ﺷــﺐ ﺭﺍ آﻧــﺠــﺎ ﺑــﻤــﺎﻧــﺪ
ﻟــﺒــﺎﺱ ﻫــﺎﻱ ﮔــﺮﺍﻥ ﻗــﻴــﻤــﺖ، ﺯﻳــﻮﺭ آلاﺕ ﻓــﺮﺍﻭﺍﻥ ﻭ ﭼــﻬـــﺮﻩ ﺯﻳـــﺒــﺎﻳــﻲ ﺩﺍﺷــﺖ
ﺟــﻮﺍﻥ ﭘـــﺬﻳــﺮﻓــﺖ ﻭ ﮔـﻔــﺖ ﻣــﻴــﺪﺍﻧــﺪ ﻛــﻪ ﺍﻭ ﺷــﺎﻡ ﻧــﺨــﻮﺭﺩﻩ
ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺍﺗـﺎﻗــﺶ ﻓـﻘـﻂ ﭼــﻨـﺪ ﺗــﺨـﻢ ﻣـﺮﻍ ﺩﺍﺷـﺖ ﻛـﻪ ﺑــﺮﺍﻳــﺶ ﻧــﻴــﻤــﺮﻭ ﻛـــﺮﺩ ﻭ آﻭﺭﺩ .
ﺧـــﻮﺩﺵ ﺭﻭﻱ ﺯﻣـــﻴــــﻦ ﻣـــﺸــﻐــﻮﻝ ﺩﺭﺱ ﺧــــﻮﺍﻧـــﺪﻥ ﺷــــﺪ
ﻭ ﺗــﺨــﺖ ﺧــﻮﺩ را ﺑـــﺮﺍﻱ ﺩﺧـــــﺘــﺮ ﻣــﺮﺗــﺐ ﻛـــﺮﺩ
آﻥ ﺷـــــبـــــــ ﮔـــــﺬﺷــــتـــــــــــ
.
.
ﻭﻗـــﺘــﻲ ﺟــﻮﺍﻥ ﺻـﺒـﺢ ﺍﺯ ﺧــﻮﺍﺏ ﺑــﻴـﺪﺍﺭ ﺷــﺪ ﻫـﻴـﭻ ﺭﺩﻱ ﺍﺯ ﺩﺧــﺘــﺮ ﻫــﻢ ﻧــﺪﻳــﺪ.
ﻓـــﺮﺩﺍﻱ آﻥ ﺭﻭﺯ ﺩﻭ ﻧــﻔــﺮ ﺍﺯ ﺩﺭﺑــﺎﺭ ﺣــﺎﻛــﻢ ﺑـﻪ ﺳــﺮﺍﻏــﺶ ﻣــﻲ آﻳــﻨــﺪ
ﻭ ﻣــﻴــﮕــﻮﻳــﻨــﺪ ﻓــﺮﻣــﺎﻧــﺮﻭﺍ ﺷـــﻤﺎ ﺭﺍ ﺍﺣـــﻀـــﺎﺭ ﻓــــﺮﻣـــﻮﺩﻩ ﺍﺳــــﺖ.
ﺍﻭ ﺑـــﺎ ﺗـــﻌـــﺠـــﺐ ﻛــﻪ ﺣــﺎﻛﻢ ﭼـــﻪ ﻛــــﺎﺭﻱ ﻣـــﻴـــﺘـــﻮﺍﻧـــﺪ ﺑــﺎ ﻣـــﻦ ﺩﺍﺷــﺘــﻪ ﺑــﺎﺷـــﺪ ﺑــﻪ ﻫــﻤــﺮﺍﻩ ﺍﻧــــﻬــﺎ ﻣــﻴــﺮﻭﺩ.
ﻭﻗـــﺘـــﻲ ﻭﺍﺭﺩ ﻗـــﺼـــﺮ ﻣـــﻴــﺸـﻮﻧـــﺪ ﻭ ﺑـــﻪ ﻧــــﺰﺩ ﺣـــﺎﻛـــﻢ ﻣــﻴــﺮﻭﻧــﺪ
ﺑــﺎ ﺻــﺤــﻨــﻪ ﻋــﺠــﻴــﺒــﻲ ﺭﻭﺑــﺮﻭ ﻣــﻴــﺸــﻮﺩ،
ﺩﺧــﺘــﺮﻱ ﻛــﻪ ﻛــﻨــﺎﺭ ﺣــﺎﻛــﻢ ﺑــﻮﺩ ﻫــﻤــﺎﻥ ﺩﺧــﺘــﺮﻱ ﺑـــﻮﺩ
ﻛـــﻪ ﺷــــﺐ ﮔــﺬﺷــﺘــﻪ ﺩﺭ ﺧـــﺎﻧــﻪ ﺍﺵ ﺧــﻮﺍﺑـــﻴـــﺪﻩ ﺑـــﻮﺩ
ﺣــﺎﻛـــﻢ ﭘــﺮﺳــﻴــﺪ ﺩﺧــﺘــﺮ ﻣــﻦ ﺍﺯ ﺩﺳـــﺖ ﺍﻭﺑــﺎﺵ ﺑـــﻪ ﺍﺗــﺎﻕ ﺗـــﻮ ﭘــﻨــﺎﻩ آﻭﺭﺩ
ﺍﺯ آﻧــﺠــﺎ ﻛـــﻪ ﺍﻭ ﺑــﺴــﻴﺎﺭ ﺯﻳــﺒــﺎﺳــﺖ ﻫــﺮ ﺍﻧـﺴـﺎﻧـﻲ ﺭﺍ ﺗــﺤــﺖ ﺗــﺄﺛــﻴــﺮ
ﻗــﺮﺍﺭ ﻣــﻴــﺪﻫــﺪ، ﺷــﻤــﺎ ﺷـــﺐ ﺭﺍ ﺗــﻨــﻬــﺎ ﺑــﻮﺩﻳــﺪ ﻭ ﺩﺧـﺘــﺮ ﺗــﺎ ﺻــﺒــﺢ ﺑــﺎ ﭼــﺸــﻢ ﻫــﺎﻱ ﺑــﺴــﺘــﻪ ﺍﺯ ﺗــﺮﺱ ﺑــﻴــﺪﺍﺭ ﺑـــﻮﺩ
ﺗــــﻮ ﭼـــﮕـــﻮﻧـــﻪ ﺟـــــﻠﻮﻱ ﺧــــﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﮔـــﺮﻓــﺘــﻪ ﺍﻱ؟
ﺟـــﻮﺍﻥ آﺳــﺘــﻴــﻦ ﻫــﺎﻳــﺶ ﺭﺍ ﺑــﺎلــا ﺯﺩ ﻭ ﮔــﻔــﺖ
ﻫـــﺮﺑـــﺎﺭ ﻛـــﻪ ﻭﺳـــﻮﺳـــﻪ ﺷــﻴــﻄــﺎﻥ ﺑــﻪ ﺳـــﺮﺍﻏـــﻢ ﻣــﻲآﻣــﺪ
ﺩﺳــﺘــﺎﻧــﻢ ﺭﺍ ﺑــﺎ ﺷــﻤـــﻊ ﻣــﻴــﺴــﻮﺯﺍﻧــﺪﻡ ﺗــﺎ ﺣــﻮﺍﺳــﻢ ﭘـــﺮﺕﺷـــﻮﺩ
ﻭ ﺷـــﺮﻣـــﻨـــﺪﻩ ﺧــــﺪﺍﻱ ﺧــــﻮﻳــــﺶ ﻧـــﺸـــﻮﻡ
ﺗـــــﺎ ﺻـــﺒــﺢ ﭼــﻨـــﺪﻳـــﻦ ﺑـــﺎﺭ ﺧـــﻮﺩ ﺭﺍ ﺳـــﻮﺯﺍﻧــــﺪﻩ ﺍﻡ
ﺣـــﺎﻛـــﻢ ﺍﺷـــﻚ ﺩﺭ ﭼــﺸــﻤــﺎﻧــﺶ ﺣــﻠــﻘــﻪ ﺯﺩ ﻭ ﮔـــﻔـــﺖ
ﺗــﻮ ﺑــﺴــﻴــﺎﺭ ﺍﻧــﺴـــﺎﻥ ﭘــﺎک ﻭ ﺷــﺮﻳــﻔــﻲ ﻫــﺴــﺘـــﻲ
ﻭ ﻣـــﻦ ﺩﺧــﺘــﺮ ﺧـــﻮﺩ ﺭﺍ ﺑـــﻪ ﻋـــﻘــﺪ ﺗـــﻮ ﺩﺭ ﻣـــﻲ آﻭﺭﻡ
.
.
.
.
.
ﺑـــﻌـــﺪﻫـــﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ "ﻣــــﻴـــــﺮﺩﺍﻣـــــﺎﺩ" ﻧــــﺎﻣــــﻴــﺪﻧــــﺪ

  91470

ما چقد زود باوریم!
دانشجویی که سال آخر دانشگاه را می گذراند به خاطر پروژه ای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت. او در پروژه خود از ۵۰ نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت و یا حذف ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» توسط دولت را امضا کنند و برای این خواسته خود دلایل زیر را عنوان کرده بود:
۱- مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و استفراغ می شود.
۲- یک عنصر اصلی باران اسیدی است.
۳- وقتی به حالت گاز در می آید بسیار سوزاننده است.
۴- استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد می شود.
۵- باعث فرسایش اجسام می شود.
۶- حتی روی ترمز اتوموبیل ها اثر منفی می گذارد.
۷- حتی در تومورهای سرطانی نیز یافت شده است.

از ۵۰ نفر فوق ۴۳ نفر دادخواست را امضا کردند. ۶ نفر به طور کلی علاقه ای نشان ندادند و اما فقط یک نفر می دانست که ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» در واقع همان آب است!!!

عنوان پروژه دانشجوی فوق «ما چقدر زود باور هستیم» بود!

  91469

پیله و پروانه
روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد، شخصی نشست و ساعت‌ها تقلای پروانه برای بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله را تماشا کرد. ناگهان تقلای پروانه متوقف شد و به نظر رسید که خسته شده و دیگر نمی‌تواند به تلاشش ادامه دهد. آن شخص خواست به پروانه کمک کند و با یک قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد.
پروانه به راحتی از پیله خارج شد؛ اما جثه‌اش ضعیف و بال‌هایش چروکیده بودند. آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد. او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود و پرواز کند؛ اما نه تنها چنین نشد و برعکس، پروانه ناچار شد همه عمر را روی زمین بخزد و هرگز نتوانست پرواز کند.
آن شخص مهربان نفهمید که محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از سوراخ ریز آن را خدا برای پروانه قرار داده بود تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله به او امکان پرواز دهد.
گاهی اوقات در زندگی فقط به تقلا نیاز داریم. اگر خداوند مقرر می‌کرد بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج می‌شدیم؛ به اندازه کافی قوی نمی‌شدیم و هرگز نمی‌توانستیم پرواز کنیم.

  91468

مردی نزدروانپزشک رفت وازغم بزرگی که در دل داشت برای دکتر تعریف کرد دکتر توصیه کرد به فلان سیرک برو انجا دلقکی هست آن قدرتورامی خنداند که غمت ازیادخواهی برد....
مردلبخندتلخی زدوگفت:من همان دلقکم...
این مثله زندگیه خیلی ازما آدماست:(

  91467

دويست و پنجاه سال پيش از ميلاد در چين باستان شاهزاده اي تصميم به ازدواج گرفت با مرد خردمندي مشورت كرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت كند تا دختري سزاوار را انتخاب كند وقتي خدمتكار پير قصر ماجرا را شنيد به شدت غمگين شد چون دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود, دخترش گفت او هم به مهماني خواهد رفت. مادر گفت:تو شانسي نداري نه ثروتمندي و نه خيلي زيبا. دختر جواب داد:مي دانم هرگز مرا انتخاب نمي كند اما فرصتي است كه دست كم يك بار او را از نزديك ببينم.
روز موعود فرا رسيد و شاهزاده به دختران گفت:به هر يك از شما دانه اي مي دهم كسي كه بتواند در عرض شش ماه زيباترين گل را براي من بياورد ملكه اينده چين مي شود. دختر پيرزن هم دانه را گرفت و در گلداني كاشت.
سه ماه گذشت و هيچ گلي سبز نشد دختر با باغبانان بسياري صحبت كرد و راه گلكاري را به او اموختند اما بي نتيجه بود گلي نروييد روز ملاقات فرا رسيد دختر با گلدان خالي اش منتظر ماند و ديگر دختران هر كدام گل بسيار زيبايي به رنگها و شكلهاي مختلف در گلدان هاي خود داشتند.
لحظه موعود فرا رسيد شاهزاده هر كدام از گلدان ها را با دقت بررسي كرد و در پايان اعلام كرد دختر خدمتكار همسر اينده او خواهد بود. همه اعتراض كردند كه شاهزاده كسي را انتخاب كرده كه در گلدانش هيچ گلي سبز نشده است. شاهزاده توضيح داد: اين دختر تنها كسي است كه گلي را به ثمر رسانده كه او را سزاوار همسري امپراتور مي كند: گل صداقت....همه دانه هايي كه به شما دادم عقيم بودند من همه انها را جوشانده بودم بودم و امكان نداشت گلي از انها سبز شود.

صداقت تنها امتحاني است كه نمي توان در ان تقلب كرد.

  91466

"شادمانی همه جا پشت در است در گشودن هنر است"
دو مساله ي رياضي
مي گويند شخصي سر كلاس رياضي خوابش برد. وقتي زنگ را زدند بيدار شد و با عجله دومساله را كه روي تخته سياه نوشته شده بود يادداشت كرد و بخيال اينكه استاد آنها را بعنوان تكليف منزل داده است به منزل برد و تمام آن روز و آن شب براي حل آنها فكر كرد. هيچيك را نتوانست حل كند، اما تمام آن هفته دست از كوشش برنداشت. سرانجام يكي را حل كرد و به كلاس آورد. استاد بكلي مبهوت شد، زيرا آن ها را به عنوان دو نمونه از مسائل غيرقابل حل رياضي داده بود

  91465

ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮﯼ ﻋﺎﺷﻖ ﻫﻢ ﻣﯿﺸﻦ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﻥ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻨﺪ، ﭘﺪﺭِ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﻣﯽﮐﻨﻪ .
ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻪ ﺭﺿﺎﯾﺖ ﭘﺪﺭ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﺮﻩ،ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﭘﺴﺮ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﻨﻪ، ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟّﻪِ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﻣﯽﺷﻪ ﺑﺎ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝِ ﺍﻭﻧﻬﺎ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﻣﯽﮐﻨﻪ ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺭ ﭼﺎﻟﻪﺍﯼ ﻣﯽﺍﻓﺘﻪ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯾﺶ ﮔﻠﯽ ﻣﯽﺷﻪ،
ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮ ﻣﯿﮕﺮﺩ ﻭ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭﻭ ﻣﯿﺸﻮﺭﻩ ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯ ﻟﮑّﻪﺍﯼ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻣﯽﻣﻮﻧﻪ، ﺷﺐ ﻓﺮﺷﺘﻪﺍﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﯿﺎﺩ ﻭ ﺍﺯﺵ ﻣﯽﺧﻮﺍﺩ ﮐﻪ ﺣﺘﻤﺎ ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺍﻭﻥ ﻟﮑّﻪﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﺮ ﻃﺮﻑ ﮐﻨﻪ ﻭﻟﯽ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﻭ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ،
ﺷﺐ ﺑﻌﺪﻫﻤﺎﻥ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏِ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻣﯿﺮﻩ ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻣﯽﮐﻨﻪ، ﻣﺎﺩﺭِ ﺩﺧﺘﺮ ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﺸﻮﺭﻩ ﻭﻟﯽ ﺍﻭﻥ ﻫﻢ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻪ ﻟﮑﻪ ﺭﻭ ﺑﺮ ﻃﺮﻑ ﮐﻨﻪ .
ﻓﺮﺩﺍ ﺷﺐ ﺯﻧﮓِ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺻﺪﺍ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﺩ ﻭ ﺍﻭﻧﻬﺎ ﻣﺘﻮﺟّﻪ
ﻣﯿﺸﻦ ﮐﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﺎﺩ ﺟﻠﻮ ﻭ ﯾﻪ ﺑﺴﺘﻪﺍﯼ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﯿﺪﻩ، ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﻪ، ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻣﯿﮕﻪ :
ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﺒﺎﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺵ ﺑﯿﺎﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍ
ﭘﻮﺩﺭ ﺷﺴﺘﺸﻮﻱ ﺑﺮﻑ ﺑﺎ ﻗﺪﺭﺕ ﺗﻤﻴﺰ ﻛﻨﻨﺪﮔﻲ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ
ﭘﺎﮐﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺖِ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻣﯽﺍﻧﺪﯾﺸﺪ