دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 262477

تاریخ انتشار : شهريور 1400

امروز داشتیم با پدرمو یه سری دیگه تو باغ کار میکردیم، وقت ناهار شد، همه بحث دینی و خدا پیغمبر میکردن منم جوگیر شدم گفتم اول نماز بعد غذا، تو ذهنم هم میگفتم اینا مومنن میبینن نماز میخونم شروع نمیکنن به خوردن تا منم برم، اوایل نماز دیدم شروع کردن به خوردن، گفتم اشکال نداره حتما برام گذاشتن کنار، بعدش باز فهمیدم نخیر سهم منم پیش پدرمه و قراره ما با هم غذا بخوریم، دلم خوش شد گفتم بابا پدرمه الانم قبل من شروع کرده خوردن حتما آخرش زود تر از من کنار میکشه، هرجوری بود نماز تموم شد رفتم نشستم سر سفره دیدم بابام نصفشو خورده الانم تا من لقمه میخورم اون سه تا میخوره هر لقمشم سه برابر لقمه های منه، تا نفس آخر تو خوردن غذا همراهی کرد قبل منم کنار نکشید منم تا شب گشنه بودم، (هرکی بحث دین و ایمون کرد گول نخورین، وقت گشنگی پدر هم به بچش رحم نمیکنه، حواستون باشه).????????????