دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

داستان کوتاه

  259184

بچه كه بودم
آرزويم اين بود بزرگ كه شدم
تمامِ موزيك هاىِ غمگينِ دنيا را
پاك كنم و همه جا را پر كنم
از آهنگ هاى شادِ شادِ شاد!!!
همان هايى كه بايد همراه خواننده
توام فرياد بزنى و بالا و پايين بپرى...
بزرگ تر كه شدم
قلبم كه شكست
چشمم كه پر از اشك شد
دلم كه تنگ شد...
فهميدم بعضى موزيك ها را
براى سكوت كردن ميسازند...
براى اينكه خواننده بخواند
و تو گوش كنى
و شايد دو سه قطره اشک بریزی...
بى صدا
بى آنكه كسى بويى ببرد...
و آرام كنى
اين دردِ بى درمانِ رفتن هاى بى منطق را

  259044

با صدای بلند و پر از بغضی گفت:نذارین ادامسامو بخوره!
ولی به آن توجهی نمیشد!
این دفعه بلند تر داد زد:همه شو خورد نه نذارین همه شونو بخوره
باز هم کسی حتی نیم نگاهی به او نینداخت
حرصش گرفته بود
به تراس رفت و در را محکم به هم کوبید!
_هی چته چرا در و دیوارو خراب میکنی بی ادب
با بغضی که در گلو داشت ارام جوری که نشنود گفت:خودتی
خاله به حرف هایش ادامه داد:این برای اینه که هیچوقت کتک نخوردی و برای خطاب به او از کلمه(وحشی) استفاده کرد
این بار دیگر خونش به جوش امده بود و خیلی قاطع گفت :خودتی
مادرش با عصبانیت به سمت تراس رفت و یک کتک جانانه به خوردش داد
خاله هنوز هم داشت میگفت:یکی نیست به این یاد بده هروقت چیزی شد به جون وسایل خونه نیوفته؟
میخواستم بگویم:ما کسی را نداریم که عقده خودمان را روی سر آن خالی کنیم
کسی را نداریم که سر او داد بزنیم
کتکش بزنیم
و او زیر دست ما ناله کند و بگوید:تو رو خدا دیگر نزن درد دارد،غلط کردم یا دیگر تکرار نمیشود
آری ما کسی را نداریم که بدبختی های خود را بر سر او خالی کنیم تا خودمان ارام شویم
برای همین مجبور میشویم به اشیا بی جان ناسزا بگوییم و به ان ها مشت و لگد بزنیم!
میخواستم بگویم...
اما سکوت را ترجیح دادم!
دوست نداشتم من هم کتک بخورم
هرچند که دیگر لمس شده بودم:)
خلاصه که تمام این قضایا را برای شما تعریف کردم که به فرزندان خود سخت نگیرید
ما هم غروری داریم
خوردش نکنید
ما هم گاهی عصبانی میشویم
بگذارید خالی شویم
ما هم یک سری چیز هایی برایمان ارزشمند هستند
آن ها را از ما نگیرید به خاطر گریه بچه کوچک تر فامیل!
بجایش به آن به بچه یاد بدهید به وسایلی که دارد قانع باشد!
بعد ها هم که بزرگ شد چشمش به مال مردم نیست
پس بیایید فرهنگمان را از نوع و بصورت درستش بسازیم:)
سپاس بابت خواندن این متن طولانی که واقعا در حال حاضر دقدقه اصلی من است

  258936

مكافات عمل
فرزندی پدر پیرش را کُول کرد و به کوهستان برد. وقتی به بالای کوه رسید، پسر غاری پیدا کرد و پدر را آن جا گذاشت.
هنگامی که می خواست برگردد، با خنده های پدر پیرش مواجه شد.
پسر با تعجب به او نگاه کرد و گفت: به چه می خندی پدر؟
پدر نگاهی به پسر جوانش کرد و گفت: من هم چون تو، روزی پدر پیر و ناتوانم را همین جا رها کردم و رفتم و حالا تو مرا این جا آوردی. روزی هم پسرت تو را به این جا خواهد آورد.

پسر لحظه ای به حرف های پدرش اندیشید و آن گاه از ترس مکافات عمل و آن که مبادا روزی پسرش هم با او چنین کند، پدر را برداشت و به خانه آورد.

  258879

من ی دختر خاصم
روح بزرگی دارم اینقدر بزرگ که میتونم ادم ها رو از پشت نوشته هاشون درک کنم و کوچکترین خصلتشون بفهمم
ولی
قلب کوچیکی دارم خیلی کوچیک چون صلاح نمیبینم هر کسی رو توش جا بدم پس همین کافیه
درضمن 99% آدمای اطرافم برام مهم نیستن اصلا
ولی اگر یه نفر جز اون یک درصد ادمای مهمم باشه پاش هستم همیشه, هرجا , هر زمان

گفته های من تبلیغ نیست واقعیته من واقعا خاصم خیلی خاص پس اگر نمیتونی منو درک کنی لایک نکن
در ضمن اولین پستمه@-@

  258843

ولی ۲۰ سالگی سن عجیبیه
من و همسن هام هرکدوممون تو استیج متفاوتی از زندگی هستیم
یکیمون ازدواج کرده،
یکیمون ازدواج کرده که هیچ بچه ام داره،
یکیمون پسر میبینه فرار میکنه
یکیمون ۲۴ساعته یا پارتیه یا شمال
یکیمونم که من باشم،آبم میخوره باید از مامانش اجازه بگیره

  258825

زن فقیری که خانواده کوچکی داشت، با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و در بخش حرف‌دل مردم رادیو از خدا درخواست کمک کرد.
مرد بی ایمانی که داشت به این برنامه رادیویی گوش می داد، تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد. آدرس او را به دست آورد و به منشی اش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد و برای زن ببرد. ضمنا به او گفت: وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی این غذا را فرستاده، بگو کار شیطان است.
وقتی منشی به خانه زن رسید، زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد و غذاها را به داخل خانه کوچکش برد. منشی از او پرسید: نمی خواهی بدانی چه کسی غذا را فرستاده؟
زن جواب داد: نه، مهم نیست. وقتی خدا امر کند، حتی شیطان هم فرمان می برد.

  258801

اقا یه بار نشستم سر صندلی پارک یا تقلبی هم پیشم بود داشت با تلفن هر میزد بعد یه خانم با ماشین اومد ازش ادرس بپرسه جای دوری بود بعد داشت مرده ادرس میداد وسطش زنه فهمید کجا بره بعد زنه رفت . مرده داشت همین جوری ادرس میداد من ترکیدن از خنده مرده متوجه شد و تا خونه ام دنبالم کرد

  258740

جوان ثروتمند و عارف
جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست.
عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟
گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد.

بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟
گفت: خودم را می بینم.
عارف گفت: دیگر دیگران را نمی بینی.
آینه و پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند: شیشه.
اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی.

این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن:
وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آن ها احساس محبت می کند.
اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند.
تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه ای را از جلو چشمهایت برداری، تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری…

  258696

مثل همیشه داشت اذیتم می کرد . سر اینکه با کسایی که قبل از اون ، باهاش دوست بودم . چشاش شیطون بود ولی صداش حرصی . منم رفتم تو فاز تلافی
گفتم نیلو ولی یکی هست که دلم رو بد جوری برده
با حسادتی بسیار آشکار گفت کی؟
-یکی که باهاش سلام علیک دارم عین نه ، خود فرشته اس
-( صدای بغض دار ) خوشگله؟
- خیلی نازه . آنجلینا جولی و برو بچ جلوش کم میارن
-( با همون صدا ) دوسش داری؟
جاش وسط قلبمه....
- چه حسی داری بهش؟
- دوس دارم بقلش کنم ، بوسش کنم . موهاشو براش ببافم . بزارمش جلوی خودم ، ساعت ها بهش زل بزنم و لذت ببرم
- واقعا؟
- به خدا ...
- ( ریز ریز گریه می کرد ) پس چرا بهش نمی گی؟؟
- مامان بابام بفهمن ، پدرمو در میارن . در ضمن ، اونقدر خوشگله که جرئتشو ندارم
- اسمش رو می تونم بدونم؟
- ( دلم خیلی سوخت ) خوب خودتی دیگه خره ((::
- ....
گفتم نیلو زنده ای؟؟؟
- عرفان می کشمت.....
- خخخخ اینم تلافی حرفات
جاتون خالی ، یه فحش هایی داد که خدا بیامرز دهخدا اومد معنیشونو ازم پرسید . سیل فحش هاش که تموم شد ، با ناز خاص خودش پرسید :
عرفان همه اون حس هات راست بود؟
- من معمولا قسم دروغ می خورم ولی نه به جان مادرم . به جان مادرم قسم همشون راست بود .
نفرستادم باسه لایک گرفتن . فقط دلم بی اختیار می خواست بنویسه . ادمین تایید کردی ، مرامتو عشقه . نکردی هم دل یه دلبر و دلدارو می شکونی

  258667

دندان ها
در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می کردند.
بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می کردند و به راحتی می شد فکرشان را از نگاهشان خواند:
نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می کنند و چقدر در کنار هم خوشبخ هستند.

پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو برویش نشست.
یک ساندویچ همبرگر، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود.

پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ی مساوی تقسیم کرد.
سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد.
پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی نوشید.

همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می زد، مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می کردند و این بار به این فــکر می کردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر فقیــر هستند که نمی توانند دو ساندویچ سفــارش بدهند.

پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی هایش. مرد جوانی از جای خود بر خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیر مرد قبول نکرد و گفت: همه چیز رو به راه است، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم.

مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می خورد، پیرزن او را نگاه می کند و لب به غذایش نمی زند.
بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد: ما عادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم.

همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: می توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟
پیرزن جواب داد: بفرمایید.
- چرا شما چیزی نمی خورید؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید. منتظر چی هستید؟
پیرزن جواب داد: منتظر دندان هـــا.

  258636

یه جاهایی دلیلش رو نمیدونم ، دلم جم میشه از بی بودنت در خود
بگو با من کجاهایی ...

  258603

یکی یک جای دنیا شعر می بافه ...

  258538

تلفن و طلاق
فردا آخرین روز دادگاه طلاقشان بود. قاضی دادگاه گفته بود: تا فردا صبح بروید فکراتون رو بکنید، هر کدامتان فکر کردید هنوز هم می تونید همدیگر رو دوست داشته باشید، به اون یکی تلفن کنه، اگر با هم تماس نگرفتین ساعت نه فردا اینجا باشید.

حالا زن با دختر 16 ساله اش در خانه بود و مرد شب را در شرکتی که مدیر عاملش بود، گذراند.
وقتی فکر کرد باورش شد که به زنش خیلی ظلم کرده، به همین خاطر تلفن را برداشت و شماره منزل را گرفت، یک بار، دو بار... ده بار گرفت.
تلفن زنگ می خورد اما کسی گوشی را بر نمی داشت. مرد عصبی شد: لابد شماره منو دیده که گوشی را بر نمی دارد... به درک.

زن اما... لحظه ای چشم از تلفن بر نداشت و دعا می کرد که مردش تلفن بزند، اما صدای زنگ تلفن در نیامد، او خبر نداشت که دخترش از دست مزاحمان تلفنی، دو شاخه را از پریز کشیده!

  258491

اثبات عشق
پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم. ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم. سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود. اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم.

می دونستیم بچه دار نمی شیم. ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست. اولاش نمی خواستیم بدونیم. با خودمون می گفتیم، عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه. بچه میخوایم چی کار؟ اما در واقع خودمونو گول می زدیم. هم من هم اون، چون هر دومون عاشق بچه بودیم.

تا اینکه یه روز؛ علی نشست رو به روم و گفت: اگه مشکل از من باشه، تو چی کار می کنی؟
فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم. خیلی سریع بهش گفتم: من حاضرم به خاطر تو روی همه چی خط سیاه بکشم.
علی که انگار خیالش راحت شده بود؛ یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد.
گفتم: تو چی؟
گفت: من؟
گفتم: آره... اگه مشکل از من باشه... تو چی کار می کنی؟
برگشت و زل زد به چشامو گفت: تو به عشق من شک داری؟ فرصت جواب نداد و گفت: من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم.

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد، خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوست داره.
گفتم: پس فردا میریم آزمایشگاه.
گفت: موافقم، فردا بریم.
و رفتیم ... نمی دونم چرا اما دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. اگه واقعا عیب از من بود چی؟

سر خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم.
طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه. هم من هم اون. هر دو آزمایش دادیم تا اینکه بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره.

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید... اضطرابو می شد خیلی آسون تو چهره هردومون دید.
با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب آزمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس.

بالاخره اون روز رسید. علی مثل همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب آزمایشو می گرفتم.
دستام مثل بید می لرزید. داخل آزمایشگاه شدم.
علی که اومد خسته بود. اما کنجکاو. ازم پرسید جوابو گرفتی؟
که منم زدم زیر گریه. فهمید که مشکل از منه. اما نمی دونم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود یا از خوشحالی.

روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می شد. تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود، بهش گفتم: علی، تو چته؟ چرا این جوری می کنی؟
اونم عقده شو خالی کرد و گفت: من بچه دوس دارم. مگه گناهم چیه؟ من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم.
دهنم خشک شده بود و چشام پر اشک.
گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری. گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی. پس چی شد؟
گفت: آره گفتم. اما اشتباه کردم. الان می بینم نمی تونم.

نخواستم بحثو ادامه بدم. دنبال یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم و اتاقو انتخاب کردم.
من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم تا اینکه علی احضاریه آورد برام و گفت: میخوام طلاقت بدم یا زن بگیرم! نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم، بنابراین از فردا تو واسه خودت؛ منم واسه خودم.

دلم شکست. نمی تونستم باور کن

  258466

یه حاجی بود وقتی میومد خونمون تو استکان های کمر باریک چای نمیخورد میگفت تو اینا مشروب میخورن تو یه استکان دیگه واسه من چای بیارین:)(مثلا خیلی متدین)
گذشت و حاجی رفت مال مردم رو خورد
آب و اتانول و ترامادول رو قاطی کرد جای ابزولوت به بقیه انداخت
سر خیلی ها کلاه گذاشت هنوزم بهش میگن حاجی
و ما هنوز توی استکان کمر باریک ها چای میخوریم