دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

داستان کوتاه

  95824

تازه به انگلیس امده بود . با دوستش جیمز از دانشگاه بیرون می امد . در افکارش غرق بود . که دوستش اورا صدا زد .
جیمز : عباس ، عباس ، ان دختر را میبینی
عباس سرش را پایین انداخت و دختر را تماشا نکرد از ان محل که گذشتند جیمز روبه او کرد و پرسید
جیمز : شما ایرانی ها چرا نمی توانید زن هایتان را لمس کنید یا به انها دست بدهید . یعنی سابفه مردان شما انقدر خراب است
عباس با لبخند ملیحی پاسخ داد : ایا شما انگلیسی ها میتوانید با ملکه الیزابت تماس بر قرار کنید
جیمز بسیار عصبانی شد و با لحن بدی گفت : مگر ملکه شخص معمولیی است . فقط عده ی خاصی حق دست دادن با اورا دارند .......
عباس حرفش را قطع کرد و گفت : تمام زنان ایرانی ملکه اند
گذری بر زندگی سرلشکر شهید خلبان عباس بابایی ............
خواهرم ملکه باش

  95822

داشتم رپ گوش میدادم بابام اومد گفت این کیه؟؟؟
گفتم هیچکس...
یکی زد تو سرم گفت به بابات جواب سر بالا نده احمق بی تربیت...
به سلامتی همه ی بابا ها...

  95821

یکی از دبیرستان های تهران هنگام برگزاری امتحانات سال ششم دبیرستان
به عنوان موضوع انشا این مطلب داده شد که:
”شجاعت یعنی چه؟”
محصلی در قبال این موضوع فقط نوشته بود :
” شجاعت یعنی این ”
و برگه ی خود را سفید به ممتحن تحویل داده بود و رفته یود !
اما برگه ی آن جوان دست به دست دبیران گشته بود و
همه به اتفاق و بدون …استثنا به ورقه سفید او نمره ۲۰ دادند
فکر میکنید اون دانش آموز چه کسی می تونست باشه؟
.
.
.
.!!!دکتر شریعتی!!!

  95820

یه ﺩﻭﺳﺖ ﭼﯿﻨﯽ ﺩﺍﺷﻢ ﺑﺮﺍﻯ ﻋﻴﺎﺩﺗﺶ ﺗﻮ ﺑﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﺨﺘﺶ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪﻡ … ﺩﻭﺳﺖ ﭼﯿﻨﯿﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ : ﭼﻴﻨﮓ ﭼﻮﻧﮓ ﭼَﻦ ﭼﻮﻭﻥ ﻭ ﺟﺎﻥ به جان آفرین تسلیم کرد !
منم خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم و ﺑﺮﺍﻯ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﺍﻳﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﺑﻪ ﻛﺸﻮﺭ ﭼﻴﻦ ﺳﻔﺮ ﻛﺮﺩﻡ ﺍﻭنجا ﺍﺯ ﯾﻪ ﻣﺮﺩ ﭼﯿﻨﯽ ﻣﻌﻨﯿﺶ ﺭﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﻭ ﺍﻭﻥ ﻣﺮﺩ ﭼﯿﻨﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ معنیش اینه که : ﭘﺎﺗﻮ ﺍﺯ ﺭﻭ ﺷﻴﻠﻨﮓ ﺍﻛﺴﻴﮋﻥ ﻭﺭﺩﺍﺭ …
خو به من چه ؟؟؟ عین آدم میگفت دیگه ! خدا بیامرزتش …

  95819

دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله ی سختی گرفت و بستری شد…
نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبت هایش از درد چشم خود می نالید
بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند…
مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید.
موعد عروسی فرا رسید زن نگران صورت خود… که آبله آن را از شکل انداخته بود و شوهر او هم کور شده بود
مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد…
۲۰سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود…
همه تعجب کردند…
مرد گفت: من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم …

  95818

مرد کشاورزی زن نق نقویی داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت می کرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم می زد. یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسرش مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای لگدی به سر زن زد و در دم کشته شد. در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک می شد، مرد گوش می داد و به نشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین می کرد اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک می شد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را به نشانه مخالفت تکان می داد. پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.
کشاورز گفت: خوب این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من می گفتند که چقدر خوب بود، یا چقدر خوشگل بود یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق می کردم.
کشیش پرسید پس مردها چه می گفتند؟
کشاورز گفت: آنها می خواستند بدانند که آیا قاطرم را حاضرم بفروشم یا نه!

  95817

چگونه بايد يك خبر ناگوار را اطلاع داد!
داستان زير را آرت بو خوالد طنز نويس پر آوازه آمريكايي در تاييد اينكه نبايد اخبار ناگوار را به يكباره به شنونده گفت تعريف مي كند:
مرد ثروتمندي مباشر خود را براي سركشي اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسيد:
-جرج از خانه چه خبر؟
-خبر خوشي ندارم قربان سگ شما مرد.
-سگ بيچاره پس او مرد. چه چيز باعث مرگ او شد؟
-پرخوري قربان!
-پرخوري؟ مگه چه غذايي به او داديد كه تا اين اندازه دوست داشت؟
-گوشت اسب قربان و همين باعث مرگش شد.
-اين همه گوشت اسب از كجا آورديد؟
-همه اسب هاي پدرتان مردند قربان!
-چه گفتي؟ همه آنها مردند؟
- بله قربان. همه آنها از كار زيادي مردند.
-براي چه اين قدر كار كردند؟
-براي اينكه آب بياورند قربان!
-گفتي آب آب براي چه؟
-براي اينكه آتش را خاموش كنند قربان!
-كدام آتش را؟
-آه قربان! خانه پدر شما سوخت و خاكستر شد.
-پس خانه پدرم سوخت! علت آتش سوزي چه بود؟
-فكر مي كنم كه شعله شمع باعث اين كار شد. قربان!
-گفتي شمع؟ كدام شمع؟
-شمع هايي كه براي تشيع جنازه مادرتان استفاده شد قربان!
-مادرم هم مرد؟
-بله قربان. زن بيچاره پس از وقوع آن حادثه سزش را زمين گذاشت و ديگر بلند نشد قربان.!
-كدام حادثه؟
-حادثه مرگ پدرتان قربان!
-پدرم هم مرد؟
-بله قربان. مرد بيچاره همين كه آن خبر را شنيد زندگي را بدرود گفت.
-كدام خبر را؟
-خبر هاي بدي قربان. بانك شما ورشكست شد. اعتبار شما از بين رفت و حالا بيش از يك سنت تو اين دنيا ارزش نداريد. من جسارت كردم قربان خواستم خبر ها را هر چه زودتر به شما اطلاع بدهم قربان!!!

  95816

بهترین راه ابراز عشق
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند.برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند.شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد.همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود».
قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند.پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
عاشقاش بلایکن.

  95815

ریسک پذیری
در خاک حاصلخیز بهاری دو دانه کنار هم نشسته بودند.
دانه اولی گفت:من می خواهم رشد کنم!من می خواهم ریشه هایم را هر چه عمیق تر در دل خاک فرو کنم و شاخه هایم را از میان پوسته ی زمین بالای سرم پخش کنم،من می خواهم شکوفه های لطیف خودم را همانند بیرق های رنگین بر افشانم و رسیدن بهار را نوید دهم.من می خواهم گرمای آفتاب را در چهره و لطافت شبنم صبحگاهی را در گلبرگ هایم احساس کنم!
و بدین ترتیب دانه رویید.
دانه دومی گفت:من می ترسم.اگر من ریشه هایم را به دل خاک سیاه فرو کنم،نمی دانم که که در آن تاریکی با چه چیز هایی روبرو خواهم شد.اگر از میان خاک سفت بالای سرم را نگاه کنم،امکان دارد شاخه های لطیفم آسیب ببیند...چه خواهم کرد اگر شکوفه هایم باز شوند و ماری قصد خوردن آن ها را کند؟تازه،اگر قرار باشد شکوفه هایم به گل ننشینند،احتمال دارد کودکی مرا از ریشه بیرون بکشد.نه،همان بهتر که منتظر بمانم تا فرصت بهتری نصیبم شود.
و بدین ترتیب دانه منتظر ماند.
مرغ خانگی که برای یافتن غذا مشغول کند و کاو زمین بود،دانه را دید و در یک چشم بر هم زدن آن را بلعید.
نتیجه:آن عده از انسان ها که از حرکت و رشد می ترسند،به وسیله زندگی بلعیده می شوند.
پس خطر را با عقل و اندیشه خود به جان بخر و حرکت کن تا به قله موفقیت برسی.
لایک کردن ریسک هم نداره،پس لایک کن!

  95274

دختر نابینائی بود ک هیچ دوستی نداشت جز ی پسر ک عاشق دختر بود و دختر همیشه ب پسر میگفت کاش میتونستم ببینمت تا با هم ازدواج کنیم
ی روز بلاخره ی قرنیه برای پیوند به دختر پیدا شد دختر بینائیش رو بدست و آورد وقتی پسر رو دید با تعجب فهمید ک او نابیناست
پسر گفت حالا که میتونی ببینیم باهام ازدواج میکنی؟
دختر گفت تو نابینائی ما نمیتونیم باهم زندگی کنیم ما باهم خوشحال نمیمونیم من بینائم و تو نابینا,نمیشه
با اشکی تو چشماش و لبخندی رو لباش پسر گفت: پس خداحافظ مراقب خودت و چشمام باش
ヅ₣ӃὯϨϯ_Дƞ₲Э₤ シ

  95267

شخصی می‌گفت: روزی به عیادت یکی از فضلا که بیمار بود رفتم و چون نزد او نشستم و پرسش احوال او کردم، به او گفتم خدا را شکر کن و حمد بجا بیاور. تبسم نمود و گفت: چگونه شکر کنم و حال آنکه خدای تعالی فرموده است: « و لئن شکرتم لازیدنکم» یعنی: شکر بکنید همانا زیاد می‌کنم برای شما ... و می‌ترسم اگر شکر او کنم بر بیماری من بیافزاید!

  95266

يک بانک، عابربانکي ايجاد کرد که مشتريان بدون نياز به پياده شدن از ماشين و يا هرگونه وسيله نقليه خود بتوانند پول دريافت کنند،
بعد از ماه‌ها نصب اين عابربانک و تحقيقات فراوان، اين بانک دستورالعمل و راهنماي استفاده از اين عابر بانک را تهيه کرد که در دو نسخه متفاوت براي مردان و زنان ارائه شد به اين شرح:
*راهنماي استفاده مردان :
-به سمت عابربانک رانندگي کنيد.
-پنجره ماشين را پايين بدهيد.
-کارت خود را وارد عابر بانک کنيد و رمز خود را وارد کنيد.
-مقدار پول مورد نياز خود را وارد کنيد
-کارت ، پول و رسيد خود را برداريد.
-پنجره را بالا بدهيد.
-به راه خود ادامه بدهيد.

*راهنماي استفاده زنان:
-به سمت عابر بانک رانندگي کنيد.
-به اندازه کافي دنده عقب بگيريد تا به عابر بانک نزديک شويد.
-نجره را پايين بدهيد و ترمز دستي را بکشيد.
-کيف دستي‌تان را پيدا کنيد و کل محتواي آنرا روي صندلي شاگرد خالي کنيد تا کارت خود را پيدا کنيد.
-به فردي که داريد با موبايل با آن صحبت مي‌کنيد بگوييد بعدآ تماس ميگيريد و تلفن راقطع کنيد.
-سعي کنيد که کارت را وارد عابر بانک کنيد.
-درب ماشين رو باز کنيد تا راحتر به عابر بانک دسترسي داشته باشيد به خاطر فاصله‌تان از آن.
-کارت را وارد کنيد.
-کارت را مجدد از جهت درست وارد نماييد.
-دفترچه يادداشت خود را از بين وسايل کيف دستي‌تان پيدا کنيد تا رمز کارت خود را که پشت آن نوشته‌ايد پيدا کنيد.
-رمز را وارد کنيد.
-دکمه لغو را فشار دهيد و رمز درست را مجدد وارد نماييد.
-مبلغ مورد نياز خود را وارد نماييد.
-آرايش خود را در آيينه ماشين چک کنيد.
-پول و رسيد خود را دريافت کنيد.
-کيف خود را مجدد خالي کنيد و پول و رسيد خود را در آن بگذاريد.
-آرايش خود را مجدد چک کنيد.
-چند متر به جلو رانندگي کنيد.
-به سمت عابربانک دنده عقب بگيريد و برگرديد.
- کارت خود را برداريد.
-کيف خود را مجدد خالي کنيد. جا کارتي خود را پيدا کنيد و کارت را در آن بگذاريد.
-به راننده مرد پشت سر خودتان که مدت طولاني منتظر بوده در آيينه نگاه کنيد و شکلک در بياوريد.
-ماشين‌تان را که الان خاموش شده مجدد روشن کنيد.
-به فردي که با موبايل با آن صحبت ميکرديد مجدد تماس بگيريد.
-چند صد متر رانندگي کنيد.
-ترمز دستي را پايين بدهید

  95265

شیوه مدیریت دولتی
دو خلبان نابینا که هر دو عینک‌های تیره به چشم داشتند، در کنار سایر خدمه پرواز به سمت هواپیما آمدند، در حالی که یکی از آن‌ها عصایی سفید در دست داشت و دیگری به کمک یک سگ راهنما حرکت می‌کرد.
زمانی که دو خلبان وارد هواپیما شدند، صدای خنده ناگهانی مسافران فضا را پر کرد. اما در کمال تعجب دو خلبان به سمت کابین پرواز رفته و پس از معرفی خود و خدمه پرواز، اعلام مسیر و ساعت فرود هواپیما، از مسافران خواستند کمربندهای خود را ببندند.
در همین حال، زمزمه‌های توام با ترس و خنده در میان مسافران شروع شده و همه منتظر بودند، یک نفر از راه برسد و اعلام کند این ماجرا فقط یک شوخی یا چیزی شبیه دوربین مخفی بوده است.
اما در کمال تعجب و ترس آنها، هواپیما شروع به حرکت روی باند کرده و کم کم سرعت گرفت. هر لحظه بر ترس مسافران افزوده می‌شد چرا که می‌دیدند هواپیما با سرعت به سوی دریاچه کوچکی که در انتهای باند قرار دارد، می‌رود. هواپیما همچنان به مسیر خود ادامه می‌داد و چرخ‌های آن به لبه دریاچه رسیده بود که مسافران از ترس شروع به جیغ و فریاد کردند.
اما در این لحظه هواپیما ناگهان از زمین برخاست و سپس همه چیز آرام آرام به حالت عادی بازگشته و آرامش در میان مسافران برقرار شد.
در همین هنگام در کابین خلبان، یکی از خلبانان به دیگری گفت: «یکی از همین روزها بالاخره مسافرها چند ثانیه دیرتر شروع به جیغ زدن می‌کنند و اون‌وقت کار همه‌مون تمومه!»...
شما پس از خواندن این داستان کوتاه، با شیوه مدیریت دولتی آشنا شده‌اید..

  95264

*دیالوگهای بنده با خدا*
خدا: بنده ي من نماز شب بخوان و آن يازده رکعت است.
بنده: خدايا !خسته ام!نمي توانم.
خدا: بنده ي من، دو رکعت نماز شفع و يک رکعت نماز وتر بخوان.
بنده: خدايا !خسته ام برايم مشکل است نيمه شب بيدار شوم.
خدا: بنده ي من قبل از خواب اين سه رکعت را بخوان
بنده: خدايا سه رکعت زياد است
خدا: بنده ي من فقط يک رکعت نماز وتر بخوان
بنده: خدايا !امروز خيلي خسته ام!آيا راه ديگري ندارد؟
خدا: بنده ي من قبل از خواب وضو بگير و رو به آسمان کن و بگو يا الله
بنده: خدايا!من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم مي پرد!
خدا: بنده ي من همانجا که دراز کشيده اي تيمم کن و بگو يا الله
بنده: خدايا هوا سرد است!نمي توانم دستانم را از زير پتو در بياورم
خدا: بنده ي من در دلت بگو يا الله ما نماز شب برايت حساب مي کنيم
بنده اعتنايي نمي کند و مي خوابد
خدا:ملائکه ي من! ببينيد من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابيده است چيزي به اذان صبح نمانده، او را بيدار کنيد دلم برايش تنگ شده است امشب با من حرف نزده
ملائکه: خداوندا! دوباره او را بيدار کرديم ،اما باز خوابيد
خدا: ملائکه ي من در گوشش بگوييد پروردگارت منتظر توست
ملائکه: پروردگارا! باز هم بيدار نمي شود!
خدا: اذان صبح را مي گويند هنگام طلوع آفتاب است اي بنده ي من بيدار شو نماز صبحت قضا مي شود خورشيد از مشرق سر بر مي آورد
ملائکه:خداوندا نمي خواهي با او قهر کني؟
خدا: او جز من کسي را ندارد...شايد توبه کرد...
بنده ی من تو به هنگامی که به نماز می ایستی من آنچنان گوش فرا میدهم که انگار همین یک بنده را دارم و تو چنان غافلی که گویا صد ها خدا داری

  95255

علامه جعفری می گفت تو یکی از زیارتام که مشهد رفته بودم به امام رضا گفتم
«یا امام رضا دلم میخواد تو این زیارت خودمو از نظر تو بشناسم که چه جوری منو می بینی نشونه شم این باشه که تا وارد صحنت شدم
از اولین حرف اولین کسی که با من حرف می زنه من پیامتو بگیرم»
گفتند وارد صحن که شدم خانممو گم کردم. اینور بگرد، اونور بگرد
یه دفه دیدم داره میره خودمو رسوندم بهش و از پشت سر صداش زدم که کجایی؟
روشو که برگردوند دیدم زن من نیست بلافاصله بهم گفت:
«خیلی خری»
حالا منم مات شده بودم که امام رضا عجب رک حرف میزنه.
زنه دید انگار دست بردار نیستم دارم نگاش می کنم گفتش
«نه فقط خودت پدر و مادر و جدو آبادتم خرند»
علامه میگن این داستانو برای مطهری تعریف کردم تا ۲۰ دقیقه می خندید.