دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

داستان کوتاه

  95839

مدير يك كارخانه كفش دوزي يكي از بازار يابهاي خود را براي بررسي به يكي از سرزمين هاي دور فرستاد. او با مشاهده اين كه غالب مردم كفش به پا ندارند تعجب كرد و طي گزارشي به مدير خود نوشت:اينجا فرهنگ كفش پوشي وجود نداشته و بازار مناسبي براي شركت ما نيست اما بازارياب ديگري از طرف شركت از همان محل بازديد و در گزارش خود نوشت:موقعيت اينجا عالي است. اينجا سرزميني است بكر و اماده كشت و بهترين بازار براي فروش محصولات ماست.
حق با بازارياب دوم بود و اقدام به موقع شركت,سود هنگفتي را براي ان شركت فراهم ساخت.
ناپلئون هيل :
پيروزي از ان كسانيست كه مغزي اماده براي جذب دارند.

  95838

جالینوس روزی از راهی می گذشت، دیوانه ای او را دید مدتی به رخسارش نگریست و سپس به او چشمک زد و آستینش را کشید. جالینوس وقتی به پیش یاران و شاگردان خود آمد گفت : «یکی از شما داروی بهبود دیوانگی به من دهد.» یکی از آنان گفت : «ای دانای هنرمند داروی دیوانگی به چه کارت آیدت ؟»
جالینوس پاسخ داد : «امروز آمده دیوانه ای به رخسارم نگریست و خندید و آستینم را کشید. او از من خوشش آمده بود.»
شاگرد گفت : «این چه ربطی به دیوانگی تو دارد ؟»
جالینوس گفت :

گر ندیدی جنس خود کی آمدی کی به غیر جنس، خود را بر زدی
چون دوکس باهم زید بی هیچ شک در میانشان هست قدر مشترک

  95837

گويند شكارچيان ميمون در هندوستان از روش فريب اميزي براي شكار ميمون ها استفاده مي كنند.سوراخ به اندازه اي است كه دست خالي ميمون از ان عبور مي كند,اما به اندازه اي بزرگ نيست كه مشت پر ميمون از ان بيرون بيايد. نارگيل را به زمين ميخكوب مي كنند. بعد صبر مي كنندتا ميموني از راه برسد و نارگيل را پيدا كند.ميمون براي به چنگ اوردن شيرني ها دستش را به درون نارگيل فرو مي كند. شيرني ها را مشت مي كنداما اين بار با مشت پر نمي تواند دستش را از نارگيل بيرون بكشد.ميمون دو انتخاب بيشتر ندارد. يا شيرني ها را همچنان در دست نگهدارد واسير شود يا دستش را باز كند و به رهايي برسد. ميمون ها دستشان را بسته نگه مي دارند تا اسير شوند. با انكه اين ميمون ها هرگز فرصتي براي خوردن شيرني ها پيدا نمي كنند از انها دست نمي كشند و در نتيجه زندگيشان را از دست مي دهند.توهم اينكه شيرني ها چه مزه اي مي دهند جان انها را مي گيرد.
بودا:
هر كس زنجير طمع را دور بياندازد,بدبختي از او دور مي شود,مانند قطره اب كه روي برگ گل مي لغزد و مي ريزد.

  95836

شــمـال بــودیــم،رفــتم دریــا خـــانواده هــم تو ســاحل نـشـسـه بودن!
یــکم رفــتم جــلو دیــدم یــکی داره از پشــت صــدا میــزنــه محــمـد!!محــمـد!!
بــرگــشتم دیــدم مامانـم پــشتمـه با مـــانتو اومــده تــو آبـ!
رفـتـم عـقـب تر گفــتم چیــشده مامان؟
گفت هیـچـی زیــاد نرو جــلو خــطـرناکه!
مـنـم گفتــم چشــم مامان حـالـا شما بـرو..مامانمم گــفت باشه..
یــه ذره کـه رــفتم جــلـو تـر عقبــو نــگــاه کــردم دیدم مامانم داره پــشتــم میاد!
بهـش گــفــتم مامان برو دیگــه مــواظــبــم!
بـا یه لحــن مــادرانــه خــاصی گفت: گفــت تو شــناتو بــکن دلــم هی شور مــیزنه مــن همیــنـجـا میـمونم..
تــو اون لــحظـه یه حـــسی بم دســت داد!
دوســت داشتم دسـتو صــورتــشو تو بــوسه غـــرق کنــم!
تــف بــه این غـــــرور لـعـنـتـی!

  95835

یه پسر بچه رو گرفتیم که ازش حرف بکشیم.
آوردنش سنگر من. خیلی کم سن و سال بود.
بهش گفتم: « مگه سن سربازی توی ایران هجده سال تمام نیست؟»
سرش را تکان داد. گفتم: « تو که هنوز هجده سالت نشده! »
بعد هم مسخره اش کردم و گفتم: « شاید به خاطر جنگ ، امام خمینی کارش به جایی رسیده که دست به دامن شما بچه ها شده و سن سربازی رو کم کرده؟ »
جوابش خیلی من رو اذیت کرد. با لحن فیلسوفانه ای گفت:
« سن سربازی پایین نیومده ، سن عاشقی پایین اومده.»

  95834

دانشجو بود و جوان، آمده بود خط.
داشتم موقعیت منطقه را برایش می‌گفتم که برگشت و گفت: «ببخشید، حمام کجاست؟»
گفتم: حمام را می‌خواهی چکار؟
گفت: می‌خواهم غسل شهادت کنم.
با لبخند گفتم: دیر اومدی زود هم می‌خوای بری. باشه! آن گوشه را می‌بینی آنجا حمام صحرایی است.
بعدش دوباره بیا اینجا. دقایقی بعد آمد. لباس تمیز بسیجی به تن داشت و یک چفیة خوشگل به گردن. چند قدم مانده بود که به من برسد یک گلوله توپ زیر پایش فرود آمد...

  95833

فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی می کرد.
روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه ی انگوری به او داد و گفت :
اگر تو خدا هستی ،پس این خوشه را به طلا تبدیل کن !
فرعون یک روز از او مهلت خواست .
شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بی اندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا درآورد .
فرعون پرسید : کیستی ؟
ناگهان دید ...
.
.
که شیطان وارد شد .
شیطان گفت :خاک بر سرخدایی که نمیداند پشت درکیست !
پس وِردی بر خوشه ی انگور خواند و خوشه ی انگور طلا شد .
بعد خطاب به فرعون گفت : من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم ،آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی ..؟!
پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت : چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی ؟
شیطان پاسخ داد : زیرا می دانستم که از نسل او همانند تویی به وجود می آید !

  95832

زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه کودکی را دید که به مکتب می‌رفت. از او پرسید: پسر جان چه می‌خوانی؟
قرآن.
- از کجای قرآن؟
- انا فتحنا….
نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد.
سپس یک سکه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن اباکرد.
نادر گفت: چر ا نمی گیری؟
گفت: مادرم مرا می‌زند می‌گوید تو این پول را دزدیده ای.
نادر گفت: به او بگو نادر داده است.
پسر گفت: مادرم باور نمی‌کند.
می‌گوید: نادر مردی سخاوتمند است. او اگر به تو پول می‌داد یک سکه نمی‌داد. زیاد می‌داد.
حرف او بر دل نادر نشست. یک مشت پول زر در دامن او ریخت.
از قضا چنانچه مشهور تاریخ است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد..........

  95831

بیل گتیس در هر ثانیه 230دلار آمریكا درآمد داره، یعنی 20میلیون دلار در روز و 7/8 میلیارد دلار در سال!
اگر 1000 دلار از دست وی بر زمین بیفته به خودش این دردسر رو نمیده كه برش داره، چون در 4ثانیه ای كه برداشتنش طول میكشه، این پول عایدش شده!
بیل گتیس به تنهایی میتونه ظرف 10سال تمام بدهی آمریكا را بازپرداخت كنه!
اون میتونه نفری 15دلار به همه جمعیت جهان بده و باز هم 5میلیون دلار در جیبش باقی بمونه!
اگر مایكل جردن یعنی گرانترین ورزشكار آمریكایی هیچ غذا و آبی نخورده و همه 30میلیون دلار درآمد سالانه اش رو پس انداز كنه، 227سال طول خواهد كشید تا به ثروتمندی بیل گتیس بشه!
اگر بیل گتیس رو به صورت یك كشور تصور كنیم، سی و هفتمین كشور ثروتمند جهان می شه!
یا به تنهایی درآمدی برابر سیزدهمین كمپانی عظیم آمریكایی خواهد داشت، حتی بیشتر از آی بی ام!
اگر همه ثروت بیل گتیس رو تبدیل به یك دلاری كنیم، می شه جاده ای از ماه تا زمین باهاش كشید كه 14 بار رفته و برگشته! ولی ساخت این جاده، 1400سال طول خواهد كشید و 713 بوئینگ 747 باید برای جابجایی این پول ها پرواز كنند.
...اما!!!... اگر كاربران ویندوزهای مایكروسافت بتونن بابت هر باری كه كامپیوترشون هنگ میكنه، یك دلار از بیل گتیس خسارت بگیرن، وی تنها در مدت 3سال ورشكست خواهد شد..

  95830

با اصرار از شوهرش می*خواهد که طلاقش دهد. شوهرش میگوید چرا؟ ما که زندگی* خوبی* داریم. از زن اصرار و از شوهر انکار. در نهایت شوهر با سرسختی زیاد می*پذیرد، به شرط و شروط ها. زن مشتاقانه انتظار می*کشد شرح شروط را. تمام ۱۳۶۴ سکهٔ بهار آزادی مهریه آت را می*باید ببخشی. زن با کمال میل می*پذیرد. در دفترخانه مرد رو به زن کرده و میگوید حال که جدا شدیم. لیکن تنها به یک سوالم جواب بده. زن می*پذیرد. “چه چیز باعث شد اصرار بر جدایی داشته باشی* و به خاطر آن حاضر شوی قید مهریه ات که با آن دشواری حین بله برون پدر و مادرت به گردنم انداختن را بزنی*. زن با لبخندی شیطنت آمیز جواب داد: طاقت شنیدن داری؟ مرد با آرامی گفت: آری. زن با اعتماد به نفس گفت: ۲ ماه پیش با مردی اشنا شدم که از هر لحاظ نسبت به تو سر بود. از اینجا یک راست میرم محضری که وعده دارم با او، تا زندگی* واقعی در ناز و نعمت را تجربه کنم.
مرد بیچاره هاج و واج رفتن همسر سابقش را به تماشا نشست. زن از محضر طلاق بیرون آمد و تاکسی گرفت. وقتی* به مقصد رسید کیفش را گشود تا کرایه را بپردازد. نامه*ای در کیفش بود. با تعجب بازش کرد. خطّ همسر سابقش بود.نوشته بود: ”فکر می*کردم احمق باشی* ولی* نه اینقدر. نامه را با پوزخند پاره کرد و به محضر ازدواجی که با همسر جدیدش وعده کرده بود رفت .منتظر بود که تلفنش زنگ زد. برق شادی در چشمانش قابل دیدن بود. شمارهٔ همسر جدیدش بود. تماس را پاسخ گفت: سلام کجایی پس چرا دیر کردی. پاسخ آنطرف خط تمام عالم را بر سرش ویران کرد. صدا، صدای همسر سابقش بود که میگفت: باور نکردی؟ گفتم فکر نمی کردم اینقدر احمق باشی*. این روزها می توان با ۱ میلیون تومان مردی ثروتمند کرایه کرد تا مردان گرفتار از شرّ زنان احمق با مهریه*های سنگینشان نجات یابند!

  95829

یک کشتی در یک سفر دریایی در میان طوفان در دریا شکست و غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات یابند و شنا کنان خود را به جزیره کوچکی برسانند.دو نجات یافته هیچ چاره ای به جز دعا کردن و کمک خواستن از خدا نداشتند.چون هر کدامشان ادعا می کردند که به خدا نزدیک ترند و خدا دعایشان را زودتر استجاب می کند، تصمیم گرفتند که جزیره را به ۲ قسمت تقسیم کنند و هر کدام در قسمت متعلق به خودش دست به دعا بر دارد تا ببینند کدام زود تر به خواسته هایش می رسد.نخستین چیزی که هردو از خدا خواستند غذا بود. صبح روز بعد مرد اول میوهای را بالای درختی در قسمت خودش دید و با آن گرسنگی اش را بر طرف کرد.اما سرزمین مرد دوم هنوز خالی از هر گیاه و نعمتی بود.هفته بعد دو جزیره نشین احساس تنهایی کردند.مرد اول دست به دعا برداشت و از خدا طلب همسر کرد. روز بعد کشتی دیگری شکست و غرق شد و تنها نجات یافته آن یک زن بود که به طرف بخشی که مرد اول قرار داشت شنا کرد. در سمت دیگر مرد دوم هنوز هیچ همراه و همدمی نداشت.بزودی مرد اول از خداوند طلب خانه، لباس و غذا بیشتری نمود. در روز بعد مثل اینکه جادو شده باشه همه چیزهایی که خواسته بود به او داده شد. اما مرد دوم هنوز هیچ چیز نداشت.سرانجام مرد اول از خدا طلب یک کشتی نمود تا او و همسرش آن جزیره را ترک کنند. صبح روز بعد آن مرد، یک کشتی که در قسمت او و در کناره جزیره لنگر انداخته بود پیدا کرد. مرد با همسرش سوار کشتی شد و تصمیم گرفت
جزیره را با مرد دوم که تنها ساکن آن جزیره دور افتاده بود ترک کند.
با خودش فکر می کرد که دیگری شایسته دریافت نعمتهای الهی نیست چرا که هیچ کدام از درخواستهای او از طرف پروردگار پاسخ داده نشده بود.هنگامی که کشتی آماده ترک جزیره بود مرد اول ندایی از آسمان شنید :“چرا همراه خود را در جزیره ترک می کنی؟”
مرد اول پاسخ داد:” نعمتها تنها برای خودم است چون که من تنها کسی بودم که برای آنها دعا و طلب کردم ، دعا های او مستجاب نشد و سزاوار هیچ کدام نیست “آن صدا سرزنش کنان ادامه داد :“تو اشتباه می کنی او تنها کسی بود که من دعاهایش را مستجاب کردم
وگرنه تو هیچکدام از نعمتهای مرا دریافت نمی کردی”
مرد پرسید:” به من بگو که او چه دعایی کرده که من باید بدهکارش باشم؟ ”
“او دعا کرد که همه دعاهای تو مستجاب شود ."
ای کاش همه انسان ها اینجوری بودن.(یعنی مثل مرد دوم)

  95828

زرنگ بازی
یه روز یه نفر میاد توی یه فروشگاه و به فروشنده میگه :آقا من میخوام باهات سر 500 دلار شرط ببندم که میتونم از تهِ فروشگاهت با شیلنگ , آب بریزم توی این لیوانی که اینجاست ....
فروشنده میگه : باشه مشکلی نیست ...
یارو میره ته فروشگاه و شیلنگ آب رو باز میکنه و آبو میریزه به کل فروشگاه . همه جارو خیس میکنه و هیچی هم توی لیوان نمیریزه ...
فروشنده خوشحال میشه و میگه : تو باختی ... 500 دلارو رد کن بیاد .
یارو در حالی که داشت میخندید 500 دلارو داد به فروشنده ...
فروشنده گفت : چرا میخندی؟ تو الان 500 دلار باختی ...!!
یارو میگه : اونو میبینی اونور خیابون وایساده ؟
من با اون سرِ 10 هزار دلار شرط بستم که میتونم بیام توی فروشگاهت و همه جارو خیس کنم و هیچ دعوایی هم نشه ....
و حالا شرطو بردم ...

  95827

انشای طنز خارجی ها
پدرم همیشه می‌گوید:
"این خارجی‌ها که الکی خارجی نشده‌اند، خیلی کارشان درست بوده که توی خارج راهشان داده‌اند"
البته من هم می‌خواهم درسم رابخوانم؛ پیشرفت کنم؛ سیکلم را بگیرم و بعد به خارج بروم. ایران با خارج خیلی فرغ دارد. خارج خیلی بزرگتر است. من خیلی چیزها راجب به خارج می‌دانم.
تازه دایی دختر عمه‌ی پسر همسایه‌مان در آمریکا زندگی می‌کند. او می‌گوید: "در خارج آدم‌های قوی کشور را اداره می‌کنند"
مثلن همین "آرنولد" که رعیس کالیفرنیا شده است
ما خودمان در یک فیلم دیدیم که چطوری یک نفره زد چند نفر را لت و پار کرد و بعد... البته آن قسمت‌های بی‌تربیتی فیلم را ندیدیم اما دیدیم که چقدر زورش زیاد است، بازو دارد این هوا. اما در ایران هر آدم لاغر مردنی را می گذارند مدیر بشود. خارجی‌ها خیلی پر زور هستند و همه‌شان بادی میل دینگ کار می‌کنند. همین برج‌هایی که دارند نشان می‌دهد که کارگرهایشان چقدر قوی هستند و آجر را تا کجا پرت کرده‌اند.
ما اصلن ماهواره نداریم. اگر هم داشته باشیم؛ فقط برنامه‌های علمی آن را نگاه می‌کنیم. تازه من کانال‌های ناجورش را قلف کرده‌ام تا والدینم خدای نکرده از راه به در نشوند. این آمریکایی‌ها بر خلاف ما آدم‌های خیلی مهربانی هستند و دائم همدیگر را بقل می‌کنند و بوس می‌کنند. اما در فیلم‌های ایرانی حتا زن و شوهرها با سه متر فاصله کنار هم می‌نشینند. همین کارها باعث شده که آمار تلاغ روز به روز بالاتر بشود.
در اینجا اصلن استعداد ما کفش نمی‌شود و نخبه‌های علمی کشور مجبور می‌شوند فرار مغزها کنند. اما در خارج کفش می‌شوند.
مثلاً این "بیل گیتس" با اینکه اسم کوچکش نشان می‌دهد که از یک خانواده‌ی کارگری بوده، اما تا می‌فهمند که نخبه است به او خیلی بودجه می‌دهند و او هم برق را اختراع می‌کند. پسر همسایه‌مان می‌گوید اگر او آن موقع برق را اختراع نکرده بود؛ شاید ما الان مجبور بودیم شب‌ها توی تاریکی تلویزیون تماشا کنیم.
از نظر فرهنگی ما ایرانی‌ها خیلی بی‌جمبه هستیم. ما خیلی تمبل و تن‌پرور هستیم و حتی هفته‌ای یک روز را هم کلاً تعطیل کرده‌ایم. شاید شما ندانید اما من خودم دیشب از پسر همسایه‌مان شنیدم که در خارج جمعه‌ها تعطیل نیست. وقتی شنیدم نزدیک بود از تعجب شاخدار شوم. اما حرف‌های پسر همسایه‌مان از بی بی سی هم مهمتر است.
ما ایرانی‌ها ضاتن آی کیون پایینی داریم. مثلن پدرم همیشه به من می‌گوید "تو به خر گفته‌ای زکی". ولی خارجی‌ها تیز هوشان هستند. پسر همسایه‌مان می‌گفت در آمریکا همه بلدند انگلیسی صحبت کنند، حتا بچه کوچولوها هم انگلیسی بلدند. ولی اینجا متعسفانه مردم کلی کلاس زبان می‌روند و آخرش هم بلد نیستند یک جمله‌ی ساده مثل I lav u بنویسند. واقعن جای تعسف دارد.این بود انشای من

  95826

عـــــشــــق حــقــیـــقــــی
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بارعاشق پسر شد... پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکربرازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در نوزده سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی ازدانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و دامادچشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.
ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حالورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمامپس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟ پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخرلبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را باز شناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟ پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد...

  95825

شهر نیویورک........
دریکی از پارک های نیویورک سگی وحشی به دخترک کوچکی حمله کرده بود . دخترک به سرعت میدوید . شخصی که این صحنه را دید به کمک کودک رفت و سگ را کشت . پلیسی که در ان مکان بود به پیش ان مرد رفت وبه او گفت : تو یک قهرمانی
وبرای اینکه همه این ماجرا را بدانند مطبوعات را در جریان گذاشت
فردا صبح تیتر اول روزنامه ها : شهروند نیویورکی قهرمانانه جان کودکی را نجات داد
مرد به روزنامه مراجعه کرد و گفت که نیویورکی نیست
روز بعد تیتر اول روزنامه ها : شهروند امریکایی جان کودکی را قهرمانانه نجات داد
مرد بازهم به روزنامه مراجعه کرد و تاکید کرد که امریکایی نیست
از او پرسیده شد که خب اهل کجایی
مرد جواب داد ایرانیم ، ایرانی
روز بعد تیتر اول روزنامه ها : مسلمان تندروی ایرانی ، سگ بی گناهی را با بی رحمی به قتل رساند