دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

داستان کوتاه

  96537

خانم پولدار
هوا بدجوري توفاني بود و ان پسر و دختر كوچولو حسابي مچاله شده بودند. هر دو لباس هاي كهنه و گشادي به تن داشتند و پشت در خانه مي لرزيدند. پسرك پرسيد:ببخشين خانم! شما كاغذ باطله دارين؟
كاغذ باطله نداشتم و وضع مالي خودمان هم چنگي به دل نمي زد و نمي توانستم به انها كمك كنم. مي خواستم يك جوري از سر خودم بازشان كنم كه چشمم به پاهاي كوچك انها افتاد كه توي دمپايي هاي كهنه كوچكشان قرمز شده بود. گفتم:بيايين تو يه فنجون شيركاكائوي گرم براتون درست كنم. انها را داخل اشپزخانه بردم و كنار بخاري نشاندم تا پاهايشان را گرم كنند. بعد يك فنجان شيركاكائو و كمي نان برشته و مربا به انها دادم و مشغول كار خودم شدم.زير چشمي ديدم كه دختر كوچولو فنجان خالي را در دستش گرفت و خيره به ان نگاه كرد .بعد پرسيد:ببخشين خانم!شما پولدارين؟
نگاهي به روكش نخ نماي مبل هايمان انداختم و گفتم:"من اوه ....نه!
دختر كوچولو فنجان را با احتياط روي نعلبكي ان گذاشت و گفت:"اخه رنگ فنجون و نعلبكي اش به هم مي خوره."
انها در حالي كه بسته هاي كاغذي را جلوي صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند,رفتند. فنجان هاي سفالي ابي رنگ را برداشتم و براي اولين بار در عمرم به رنگ انها دقت كردم. بعد سيب زميني ها را داخل ابگوشت ريختم و هم زدم.سيب زميني,ابگوشت,سقفي بالاي سرم,همسرم,يك شغل خوب و دائمي,همه اينها به هم مي امدند.صندلي ها را از جلوي بخاري برداشتم وسرجايشان گذاشتم و اتاق نشيمن كوچك خانه مان را مرتب كردم.لكه هاي كوچك دمپايي را از كنار بخاري,پاك نكردم. مي خواهم هميشه انها را همانجا نگه دارم كه هيچ وقت يادم نرود چه ادم ثروتمندي هستم.
كنفوسيوس:
هر چيزي زيبايي هايي مخصوص به خودش را دارد ولي هر كسي نمي تواند انها را ببيند.

  96528

عاغا دوران راهنمايى4تا دوست بوديم که خيلى شيطون بوديم.راننده سرویسمون يه اقاى بسیار مؤدب و بسیار مذهبى بودن.عاغا ما هم شيطون يکى از بچه ها ادامس بسیار بسیار تندى اورد.من که خوردم تا خود خونه سرم از پنجره بيرون بود دهنم باز.به اين آقا راننده تعارف کرديم برنميداشت به زور داديم بهش.عاغا خوردنش همانا و قرمز شدنش همانا. عادات تا خود خونه سرفه ميکرد.ما هم از شدت خنده قرمز شده بوديم.بعدا فهميديم آسم داشت خودتان قيافمونو هنگام سوار شدنه ماشینش فرض کنید.بله يه همچين دخترايى بودىم ما

  96527

روستايي بود دور افتاده كه مردم ساده دل و بي سوادي در ان سكونت داشتند. مردي شياد از ساده لوحي انان استفاده كرده و بر انان نوعي حكومت مي كرد. برحسب اتفاق گذر يك معلم به ان روستا افتاد و متوجه دغلكاري هاي شياد شد و او را نصيحت كرد كه از اغفال مردم دست بردارد وگرنه او را رسوا مي كند. اما مرد شياد نپذيرفت. بعد از اتمام حجت,معلم با مردم روستا از فريب كاري هاي شياد سخن گفت و نسبت به حقه هاي او هشدار داد.بعد از كلي مشاجره بين معلم وشياد قرار بر اين شد كه فردا در ميدان روستا معلم ومرد شياد مسابقه بدهند تا معلوم شود كداميك باسواد و كداميك بي سواد هستند. در روز موعود همه مردم روستا در ميدان ده گرد امده بودند تا ببينند اخر كار,چه مي شود. شياد به معلم گفت:بنويس" مار"
معلم نوشت:"مار"
نوبت شياد كه رسيد شكل مار را روي خاك كشيد و به مردم گفت:شما خود قضاوت كنيد كداميك از اينها مار است؟
مردم كه سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شكل مار را شناختند و به جان معلم افتادند تا مي توانستند او را كتك زدند و از روستا بيرون راندند.
هر احمقي مي تواند قانوني وضع كند كه احمقان ديگر به ان اهميت دهند.

  96526

به نظر من آدمها دو دسته هستن :
یا از من پولدارترن که بهشون میگم مال مردم خور و ...
یا بی پول ترن که بهشون میگم گشنه گدا و ...
یا بهتر از من کار میکنن که بهشون میگم خرحمال و ...
یا کمتر کار میکنن که بهشون میگم تنبل و ...
یا از من سرسخت ترن که بهشون میگم کله خر و ...
یا بی خیال ترن که بهشون میگم ببو و ...
یا از من هوشیارترن که بهشون میگم پرافاده و ...
یا ساده ترن که بهشون میگم هالــو و ...
یا از من شجاع ترن که بهشون میگم بی کله و ...
یا از من محتاط ترن که بهشون میگم بی عرضه و ...
یا از من دست و دل باز ترن که بهشون میگم ولخرج و ...
یا اهل حساب و کتابن که بهشون میگم خسیس و ...
یا از من بزرگترن که بهشون میگم گنده بگ و ...
یا کوچیکترن که بهشون میگم فسقلی و ...
یا از من مردم دار ترن که بهشون میگم بوقلمون صفت و ...
یا رو راست ترن که بهشون میگم احمق ...
کلا معیار همه چیز من هستم و نه حقیقت
نیمی از عمر را به تمسخر آنچه دیگران به آن اعتقاد دارند می گذرانیم
نیمی دیگر را در اعتقاد به آنچه دیگران به تمسخر می گیرند...!

  96525

مــــــــــــــادر
وقتي که تو ۱ ساله بودي، اون (مادرت) بِهت غذا ميداد و تو رو تر و خشک مي کرد...
تو هم با گريه کردن در تمام شب از اون تشکر مي کردي!وقتي که تو ۲ ساله بودي، اون، بهت ياد داد تا چه جوري راه بري.تو هم اين طوري ازش تشکر مي کردي، که وقتي صدات مي زد، فرار مي کردي!
وقتي که ۳ ساله بودي، اون، با عشق، تمام غذايت را آماده مي کرد.تو هم با ريختن ظرف غذات ،کف اتاق،ازش تشکر مي کردي !وقتي ۴ ساله بودي، اون برات مداد رنگي خريد.تو هم، با رنگ کردن ميز اتاق نهار خوري، ازش تشکر مي کردي!وقتي که ۵ ساله بودي، اون، لباس شيک به تنت کرد تا به مهد کودک بري.تو هم، با انداختن (به عمد) خودت تو گِل، ازش تشکر کردي !وقتي که ۶ ساله بودي، اون، تو رو تا مدرسه ات همراهي مي کرد.تو هم، با فرياد زدنِ : من نمي خوام برم!، ازش تشکر مي کردي ...!وقتي که ۷ ساله بودي، اون، برات یک توپ فوتبال خريد.تو هم، با شکستن پنجره همسايه کناري، ازش تشکر کردي!!!وقتي که ۸ ساله بودي، اون، برات بستني خريد.تو هم، با چکوندن (بستني) به تمام لباست، ازش تشکر کردي!وقتي که ۹ ساله بودي، اون، هزينه کلاس پيانوي تو رو پرداخت.تو هم، بدون زحمت دادن به خودت براي ياد گيري پيانو، ازش تشکر کردي!وقتي که ۱۰ ساله بودي، اون، تمام روز رو رانندگي کرد تا تو رو از تمرين فوتبال به کلاس ژيمناستيک و از اونجا به جشن تولد دوستانت، ببره....تو هم با بيرون پريدن از ماشين، بدون اينکه حتی پشت سرت رو هم نگاه کني ازش تشکر کردي !وقتي که ۱۱ ساله بودي، اون تو و دوستت رو براي ديدن فيلم به سينما برد.تو هم، ازش تشکر کردي: ازش خواستي که در يه رديف ديگه بشينه !وقتي که ۱۲ ساله بودي، اون دلسوزانه تو رو از تماشاي بعضي برنامه هاي تلوزِيِونی بر حذر داشت.تو هم، ازش تشکر کردي: صبر کردي تا از خونه بيرون بره و بعد ...وقتي که ۱۳ ساله بودي، اون بهت پيشنهاد داد که موهاتو اصلاح کني.تو هم، ازش تشکر کردي، با گفتن اين جمله: تو اصلاً سليقه اي نداري!وقتي که ۱۴ ساله بودي، اون، هزينه اردو يک ماهه تابستاني تو رو پرداخت کرد.تو هم،ازش تشکر کردي: با فراموش کردن نوشتن يک نامه ساده !!!وقتي که ۱۵ ساله بودي، اون از سرِ کار برمي گشت و مي خواست که تو رو در آغوش بگيره و ابراز محبت کنه ...تو هم، ازش تشکر کردي: با قفل کردن درب اتاقت!وقتي که ۱۶ ساله بودي، اون بهت رانندگي ياد داد ...تو هم ،هر وقت که مي تونستي ماشين رو بر مي داشتي و مي رفتي ؛ اینجوری ازش تشکر کردي!
وقتي که ۱۷ ساله بودي،و وقتيکه اون منتظر يه تماس مهم بود، تمام شب رو با تلفن صحبت کردي و، اينطوري ازش تشکر کرديوقتي که ۱۸ ساله بودي، اون ، در جشن فارغ التحصيلي دبيرستانت، از خوشحالي گريه مي کرد..تو هم، ازش تشکر کردي،اينطوري که تا تموم شدن جشن، پيش مادرت نيومدي!وقتي که ۱۹ ساله بودي، اون، شهريه دانشگاهت رو پرداخت، همچنين، تو رو تا دانشگاه رسوند و وسائلت رو هم حمل کرد، تو هم، ازش تشکر کردي،:با گفتن خداحافظِ خشک و خالي، بيرون خوبگاه، به خاطر اينکه نمي خواستي جلوی دوستات خودتو دست و پا چلفتي و بچه ننه نشون بدي!!!وقتي که ۲۰ ساله بودي، اون، ازت پرسيد که، آيا شخص خاصي به عنوان همسر مد نظرت هست؟
تو هم، ازش تشکر کردي با گفتنِ: به تو ربطي نداره !وقتي که ۲۱ ساله بودي، اون، بهت پيشنهاد خط مشي براي آينده ات داد.
تو هم، با گفتن اين جمله ازش تشکر کردي: من نمي خوام مثل تو باشم!!!وقتي که ۲۲ ساله بودي، اون تو رو، در جشن فارغ التحصيلي دانشگاهت در آغوش گرفت.
تو هم،ازش تشکر کردي،ازش پرسيدي که: مي توني هزينه سفر به اروپا را برام تهيه کني؟!وقتي که ۲۳ ساله بودي، اون، براي اولين آپارتمانت، بهت اثاثيه داد.
تو هم، ازش تشکر کردي،با گفتن اين جمله، پيش دوستات،:اون اثاثيه ها زشت و قدیمی هستن!وقتي که ۲۴ ساله بودي، اون دارايي هاي تو رو ديد و در مورد اينکه، در آينده مي خواي با اون ها چي کار کني، ازت سئوال کرد..
تو هم با دريدگي و صدايي (که ناشي از خشم بود) فرياد زدي:مــادررر، لطفا تو کارام دخالت نکن !وقتي که ۲۵ ساله بودي، اون، کمکت کرد تا هزينه هاي عروسي رو پرداخت کني، و در حالي که گريه مي کرد بهت گفت که: دلم خيلي برات تنگ مي شه...
تو هم ازش تشکر کردي، اينطوري که، يه جاي دور رو براي زندگيت انتخاب کردي!!!
وقتي که ۳۰ ساله بودي، اون، از طريق شخص ديگه اي فهميد که تو بچه دار شدي و به تو زنگ زد. تو هم، با گفتن اين جمله ،ازش تشکر کردي، همه چيز ديگه تغيير کرده !!!وقتي که ۴۰ ساله بودي، اون، بهت زنگ زد تا روز تولد يکي از اقوام رو يادآوري کنه.
تو هم با گفتن"من الان خيلي گرفتارم" ازش تشکرکردي! وقتي که ۵۰ ساله بودي، اون، مريض شد و به مراقبت و کمک تو احتياج داشت. تو هم با سخنراني کردن در مورد اينکه والدين، سربار فرزندانشون مي شن، ازش تشکر کردی!!!
و سپس يک روز اون به آرامی از دنيا ميره و تمام کارهايی که در حق مادرت انجام ندادی، مثل تندر بر قلبت فرود مياد...
اگه مادرت هنوز زنده هست، فراموش نکن که بيشتر از هميشه بهش محبت کنی، با كوچكی يك بوسه تا بزرگی گفتن
"مـــــادر دوســـتــت دارم"

  96524

گــردنــبــنــد پــر برکــت
روزی پیرمردی فقیر و گرسنه، نزد پیامبر اکرم آمد و درخواست کمک کرد. پیامبر فرمود: اکنون چیزی ندارم «ولی راهنمای خیر چون انجام دهنده آن است»، پس او را به منزل حضرت فاطمه راهنمایی کرد.
پیرمرد به سمت خانه حضرت زهرا رفت و از ایشان کمک خواست. حضرت زهرا فرمود: ما نیز اکنون در خانه چیزی نداریم. اما گردن بندی را که دختر حمزة بن عبدالمطلب به او هدیه کرده بود از گردن باز کرد و به پیرمرد فقیر داد. مرد فقیر، گردن بند را گرفت و به مسجد آمد.
پیامبر هنوز در میان اصحاب نشسته بود که پیرمرد عرض کرد: ای پیامبر خدا، فاطمه این گردن بند را به من احسان نمود تا آن را بفروشم و به مصرف نیازمندی خودم برسانم. پیامبر گریست. عمار یاسر با اجازه پیامبر گردن بند را از پیرمرد خرید.
عمار پس از خرید گردن بند، گردن بند را به غلام خود داد و گفت: این را به رسول خدا تقدیم کن، خودت را هم به او بخشیدم. پیامبر نیز غلام و گردن بند را به حضرت فاطمه بخشید. غلام نزد فاطمه آمد و آن حضرت گردن بند را گرفت و به غلام فرمود: من تو را در راه خدا آزاد کردم. غلام خندید.
حضرت فاطمه راز این خنده را پرسید. غلام پاسخ داد: ای دختر پیامبر برکت این گردن بند مرا به شادی آورد، چون گرسنه ای را سیر کرد، برهنه ای را پوشاند، فقیری را غنی نمود، پیاده ای را سوار نمود، بنده ای را آزاد کرد و عاقبت هم به سوی صاحب خود بازگشت.

  96523

دانـــش آمـــوز بـاهــوش
خواهر روحانی در کلاس مدرسه مقابل دانش آموزان نوجوان، ایستاده بود. او در حالی که یک سکه یک دلاری نقره در دستش بود گفت: به دختر یا پسری که بتواند نام بزرگترین مردی را که در این دنیا زیسته است بگوید، این یک دلاری را جایزه می دهم.
یک پسر خردسال ایتالیایی گفت: منظورتان میکل آنژ نیست؟
خواهر روحانی جواب داد: خیر، میکل آنژ یک
هنرمند برجسته به حساب می آید، لکن بزرگترین مردی که دنیا به خود دیده نیست.
یک دختر خردسال یونانی گفت: آیا ارسطو بود؟
خواهر روحانی جواب داد: خیر، ارسطو یک متفکر بزرگ و پدر علم منطق بود اما بزرگترین مردی که در دنیا زندگی می کرده، محسوب نمی شود.
بالاخره یک پسر خردسال یهودی گفت: می دانم چه کسی است، او عیسی مسیح است.
خواهر روحانی جواب داد صحیح است و یک دلاری را به او داد.
خواهر روحانی که از جواب پسربچه یهودی قدری شگفت زده شده بود، در زنگ تفریح او را در زمین ورزش یافت و از او پرسید: آیا واقعا اعتقاد داری که عیسی مسیح بزرگترین مردی است که دنیا به خود دیده؟
پسر بچه جواب داد: البته نه، هر کسی می داند که بزرگترین مرد موسی بود. اما معامله شوخی بردار نیست!

  96261

پادشاهی میخواست نخست وزیرش را انتخاب کند. 4 اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند. آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت : در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل در قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد و تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست در را باز کنید.
پادشاه بیرون رفت و در را بست. سه تن از آن 4 مرد بلافاصله با اعدادی که روی قفل نوشته شده بود شروع به کار کردند. نفر چهارم با چشمانی بسته در گوشه ای نشسته بود و کاری نمیکرد. او پس از مدتی از جای خود برخاست و بسوی در رفت در را هل داد باز شد و بیرون رفت. آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند که هیچ کدام از این اتفاق ها را ندیدند. بعد از مدتی پادشاه با آن مرد به اتاق آمد و به آن سه تن گفت که کار را پایان دهید که من نخست وزیر خود را یافتم.
آنان باور نکردند و از پادشاه پرسیدند: چگونه ممکن است او که در گوشه ای نشسته بود و کاری انجام نمیداد؟؟
مرد گفت: مسأله ای در کار نبود من فقط نشستم و نخستین سؤال و اساسی ترین آن این بود که آیا واقعا مسأله ای در کار است؟
پس من رفتم که ببینم آیا در بسته است که دیدم در باز است...
پادشاه گفت آری کلک در همین بود در قفل نبود من منتظر بودم که یکی از شما سؤال واقعی را بپرسد که شما بدون توجه به این موضوع شروع به کار کردید. و در همین جا نکته را از دست دادید و اگر تمام عمرتان را هم روی آن کار میکردید هرگز قادر به حل آن نبودید. این مرد میداند که در یک موقعیت هشیار باشد. پرسش درست را او مطرح کرد...

  96260

پیر مرد در گوشه ای بنشسته بود/در نگاهش زندگی پر درد بود
یادمی کرد آن دورانو دلخوشی های کودکی را/بازیگوشی با بابا و لالایی های مادری را
عشق بازی در جوانی و قرار های پنهانی را/وعده بچه داشتنو زندگیه بهترین را
آنقدر غرق در افکار شد/روز تارو آفتاب هم در پیش چشمش ماه شد
پیر مرد در گوشه ای از این دنیا بر روی تنه بریده شده ی درختی نشسته بود. از دوران گذشته یاد می کرد. یاد بچگی که کل دنیای ساختگی خود را با توپ بازی اش عوض نمی کرد. یاد پدرش که اورا به هوا پرت میکرد. یاد وقتهای گریه اش که در بغل روی زانوان مادرش به خواب می رفت. یاد روزی که عشقش را پیدا کرده بود وپیش خود فکر می کرد که دنیای نکبت بارش تمام شده . یاد وعده بهتر شدن دنیایش با داشتن بچه. یاد روزی که از لقمه دهان خود به دهان بچه اش می داد به خیال آنکه روزی او اینکار را بکند. یاد از دست دادن زنش وتنها شدن دوباره اش در دنیا.خلاصه پیر مرد در افکارش غرق بود که صدای بچه ای او را از حال خودش در آورد .آری او نوه اش بود که از او می خواست برایش قصه بگوید.که او اینچنین گفت:عزیزم زندگی یک داستان واقعی اما تلخ است. به اندازه ای تلخ است که بچه های کوچه به خاطر فقر پدرت تورا به بازی نمی گیرند یا به خاطر کفشهای پاره ات به دنبالت می افتندو تورا مسخره می کنند. این را بدان به پاکیه اشکهاو خنده های الآنت ومحبت پدرو مادرت به خود چیز پاکتری در این دنیا نخواهی دید . شادی هایش آنقدر زود گذر است که به یاد یک بار لیس زدن بر روی آبنبات چوبیه پسر همسایه می افتی که به خاطر آن جور کول کردنش را تا مدرسه کشیده بودی درست مانند دنیا که برای بدست آوردن شادی کوتاهش جور خیلی چیزهارا باید بکشی. خیلی چیزها می دهد وخودش هم می گیرد. مثل پستانکی که بهت دادندو ازتو گرفتند.خلاصه برعکس تن ها بودن الآنت تهش مثل من تنها می شوی وتنها دلخوشیت می شود نگاه کردن برنامه بچه های دیروز تا به یاد معصومیت و خاطرات بچگی ات گریه کنی.اما این دفعه گریه ات دیگر به پاکیه آنوقت ها نیست .اما هیچگاه در زندگیت خدا را فراموش نکن و هر گاه تنها شدی یادت باشد خدا هم مثل تو تنهاست وهمیشه به یاد بنده های تنهایش هست. بعد پیر مرد داستان پسرک و درخت سیب را برایش تعریف کرد.همان درختی که پسرک باپدرش آن را کاشته بود و در کودکی با آن بازی می کرد. بعد وقتی که جوانتر شد درخت شاخه هایش را داد تا پسرک برای خود خانه بسازد.ووقتی که به پول نیاز داشت درخت اول سیب هایش را وبعد تنه اش را به او داد تا با آن سرمایه ای بدست آورد(نمی دانم چگونه معرفت پسرک به او این اجازه را داد تا با درخت خاطرات بچگی اش این کار را کند)بعد وقتی هم که پیر و تنها شد دوباره پیش درخت آمد.درخت با معرفت هم از اینکه چیزی نداشت که به پسرک بدهدخجل شده بود و تنها توانست از او بخواهد که بر تنه کوچک باقی مانده اش بنشیند و برایش درد دل کند.در همین هنگام نوه پیر مرد حرفش را قطع کرد واز او پرسید :بابایی پسرک را می شناسی؟ ولی پیر مرد دیگر نتوانست جوابش را بدهد وته قصه را برایش بگوید .پیر مرد دیگر نفس نمی کشیدو به ته قصه ی خود رسیده بود.آری پسرک خود پیر مرد بود که بر روی همان درخت نشسته بود .آخر قصه
پسرک هم این بود:پسرک آدمکی بیش نبود...!

  96259

سر کلاس رياضي بود که استاد اومدو دو خط موازي کشيد خط پاييني نگاهي به خط بالايي کرد و عاشقش شد. خط بالايي هم نگاهي به خط پاييني کرد و تو دلش عاشقش شد، در همين هنگام بود که استاد داد زد دو خط موازي هيچ وقت به هم نمي رسند.

  96258

دخترک هميشه ميگفت: من براي نجابت وفا و زيباييت عاشق تو شدم. پسرک براي روز تولدش سه حيوان خانگي به او هديه داد... اسب سگ و يک پرنده زيبا! تا دخترک خواست دليل اينکار را بپرسد... پسرک رفته بود. براي هميشه...

  96257

همیشه راهکار ساده تری نیز هست!
در یک شرکت بزرگ ژاپنی که تولید وسایل آرایشی را برعهده داشت ، یک مورد تحقیقاتی به یاد ماندنی اتفاق افتاد :
شکایتی از سوی یکی مشتریان به کمپانی رسید . او اظهار داشته بود که هنگام خرید یک بسته صابون متوجه شده بود که آن قوطی خالی است.
بلافاصله با تاکید و پیگیریهای مدیریت ارشد کارخانه این مشکل بررسی و ...
دستور صادر شد که خط بسته بندی اصلاح گردد و قسمت فنی و مهندسی نیز تدابیر لازمه را جهت پیشگیری از تکرار چنین مسئله ای اتخاذ نماید . مهندسین نیز دست به کار شده و راه حل پیشنهادی خود را چنین ارائه دادند :
پایش ( مونیتورینگ ) خط بسته بندی با اشعه ایکس
بزودی سیستم مذکور خریداری شده و با تلاش شبانه روزی گروه مهندسین ،‌دستگاه تولید اشعه ایکس و مانیتورهائی با رزولیشن بالا نصب شده و خط مذبور تجهیز گردید . سپس دو نفر اپراتور نیز جهت کنترل دائمی پشت آن دستگاهها به کار گمارده شدند تا از عبور احتمالی قوطیهای خالی جلوگیری نمایند .
نکته جالب توجه در این بود که درست همزمان با این ماجرا ، مشکلی مشابه نیز در یکی از کارگاههای کوچک تولیدی پیش آمده بود اما آنجا یک کارمند معمولی و غیر متخصص آنرا به شیوه ای بسیار ساده تر و کم خرجتر حل کرد :
تعبیه یک دستگاه پنکه در مسیر خط بسته بندی
تا قوطی خالی را باد ببرد!!!!

  96256

هرگز زود قضاوت نکنيد!!!
یک زن دیروقت به خونه رسید آهسته کلید رو انداخت و در را باز کرد
و یکسر به اتاق خواب سر زد ناگهان بجای یک جفت پادو جفت پا داخل رختخواب دید !!
بلافاصله رفت و چوب گلف شوهرش رو برداشت و تا جایی که
میخوردند آن دو را با چوب گلف زد و خونین و مالی کرد.
بعد با حرص بطرف اشپزخانه رفت تا آبی بخورد.
با کمال تعجب و سرفه کنان شوهرش را دید که درآشپزخانه نشسته است.
شوهرش گفت : سلام عزیزم، رسیدن بخیر !!
پدر و مادرت سر شب از شهرشون به دیدن ما اومده بودند چون خسته بودند بهشان اجازه دادم تو رختخواب ما استراحت کنند راستی بهشون سلام کردی؟؟؟؟؟؟

  96255

روزی کوهنوردی معمولی تصمیم گرفت قله اورست را فتح کند اما او هر بار ناکام برمیگشت تا جایی که وقتی سال چهارم فرا رسید و او از چهارمین صعود خود باز ماند.. مسولان کوهنوردی به سراغش رفتند و گفتند :
هی جوان میبینی که نمیتوانی به قله برسی بهتر نیست از این فکر خارج شوی ؟
جوان با قاطعیت پاسخ داد :: نه !
و موقعی که از او دلیل نه گفتنش را پرسیدند گفت : دلیلش خیلی واضح است . اورست به اوج قدرت خود رسیده اما من همچنان درحال رشد هستم ،پس یقینا یک روز از او پیشی میگیرم !

  96254

من آن کبوتر چاهی بودم که به شوقت به آسمان هفتم پر کشیدم ...
ترا سهمی برای من نبود...
در آسمان هم جایی برای من نبود ...
فراموش کرده بودم که کبوتری که در چاه است حق این همه پریدن ندارد ! و حالا من دیگر بالی برای پریدن ندارم...
در حال سقوطم ...
سقوطی آزاد که مرا از وابستگی هایم میرهاند...
و چه حس خوبی است این بی وزنی ...
(لطفا کسایی لایک کنن که این حال رو دارن یا درکش کردن)