ﯾﻪ ﺁﻗﺎﯾﯽ ....
ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺻﻼﺡ ﻣﯿﺮﻩ ﺳﻠﻤﻮﻧﯽ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ:
" ﺳﺨﺖ ﺗﺮﯾﻦ ﺟﺎﯼ ﺭﯾﺶ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺮﺍﺷﯿﺪﻥ، ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﻣﻪ. "
ﺳﻠﻤﻮﻧﯽ ﻣﯿﺮﻩ ﯾﮏ ﺗﻮﭖ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﭼﻮﺑﯽ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﻭ ﻣﯿﺪﻩ ﺁﻗﺎ ﺑﺰﺍﺭﻩ ﺗﻮ ﻟُﭙــﺶ!
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺻﻼﺡ ﺁﻗﺎ ﮐﻪ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﺭﯾﺸﺸﻮ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻤﯿﺰ ﻭ ﺍﺯ ﺗﻪ ﺯﺩﻩ ﻣﯿﮕﻪ:
ﺩﻣﺖ ﮔﺮﻡ ﺩﺍﺩﺍﺵ، ﺧﯿﻠﯽ ﺣﺎﻝ ﺩﺍﺩﯼ!
ﻭﻟﯽ ﺍﮔﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺗﻮﭘﻮ ﻗﻮﺭﺕ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﭼﯽ؟
ﺳﻠﻤﻮﻧﯽ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﯿﮕﻪ :
" ﺍﺷﮑﺎﻟﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ، ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺘﯽ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻪ، ﻭﺍﺳﻢ ﭘﺴﺶ ﺑﯿﺎﺭﯼ "!
خخخخخخخخخ
داستان کوتاه
پسرک در یخچال رو باز کرد
یخچال خالی بود
پدر چشاش پر از اشک شد
پسر بطری اب رو برداشت و چند جرعه ای نوشید و
گفت چقدر تشنه بودم
خدا هیچ پدری رو شرمنده خانوادش نکنه
ﺯﻥ ﺑﻪ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﮔﻔﺖ : ﺁﯾﺎ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺧﯿﺎﻁ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ ؟
ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯽ ﺑﺮﻭﯼ ﻭﺳﻮﺳﻪ ﺍﺵ ﮐﻨﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺭﺍﻃﻼﻕ ﺩﻫﺪ ؟
ﺷﯿﻄﺎﻥ ﮔﻔﺖ : ﺁﺭﯼ ﻭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺁﺳﺎﻥ ﺍﺳﺖ
ﭘﺲ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﺮﺩ ﺧﯿﺎﻁ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﻃﺮﯾﻘﯽ ﺳﻌﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻭﺳﻮﺳﻪ ﮐﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻣﺮﺩ ﺧﯿﺎﻁ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺻﻼ ﺑﻪ ﻃﻼﻕ ﻓﮑﺮ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩ
... ﭘﺲ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺷﮑﺴﺖ ﺧﻮﺩ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻣﺮﺩ
ﺧﯿﺎﻁ ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ ﮐﺮﺩ
ﺳﭙﺲ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ : ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺁﻧﭽﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ ﺑﺒﯿﻦ ﻭ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﮐﻦ
ﺯﻥ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻣﺮﺩ ﺧﯿﺎﻁ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ :
ﭼﻨﺪ ﻣﺘﺮﯼ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﯼ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﭘﺴﺮﻡ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﺁﻥ
رﺍ ﺑﻪ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪ ﺍﺵ ﻫﺪﯾﻪ ﺩﻫﺪ ﭘﺲ ﺧﯿﺎﻁ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻥ ﺩﺍﺩ ﺳﭙﺲ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺭﻓﺖ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺮﺩ ﺧﯿﺎﻁ ﻭ ﺩﺭ ﺯﺩ ﻭ ﺯﻥ ﺧﯿﺎﻁ
ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭﺁﻥ ﺯﻥ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ : ﺍﮔﺮ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﻭﺍﺭﺩ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﺎﻥ ﺷﻮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺩﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ، ﻭ ﺯﻥ ﺧﯿﺎﻁ ﮔﻔﺖ : ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ،ﺧﻮﺵ ﺁﻣﺪﯾﺪ
ﻭ ﺁﻥ ﺯﻥ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻧﮑﻪ ﻧﻤﺎﺯﺵ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ ﺁﻥ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺭﺍ ﭘﺸﺖ ﺭ ﺍﺗﺎﻕ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺑﺪﻭﻥ ﺁﻧﮑﻪ ﺯﻥ ﺧﯿﺎﻁ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺳﭙﺲﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ
و ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺧﯿﺎﻁ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺁﻥ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﻮﺭﺍ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺁﻥ ﺯﻥ ﻭ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪ ﯼ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻃﻼﻕ ﺩﺍﺩﺳﭙﺲ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﮔﻔﺖ : ﺍﮐﻨﻮﻥ ﻣﻦ ﺑﻪ ﮐﯿﺪ ﻭ ﻣﮑﺮ ﺯﻧﺎﻥ ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ
ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
ﻭ ﺁﻥ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ :ﮐﻤﯽ ﺻﺒﺮ ﮐﻦ
ﻧﻈﺮﺕ ﭼﯿﺴﺖ ﺍﮔﺮ ﻣﺮﺩ ﺧﯿﺎﻁ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ
ﺑﺎﺯﮔﺮﺩﺍﻧﻢ؟؟؟ !!!
ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺖ : ﭼﮕﻮﻧﻪ ؟؟؟ﺁﻥ ﺯﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪﺵ ﺭﻓﺖ ﭘﯿﺶ ﺧﯿﺎﻁ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﺎﻥ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﯼ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺧﺮﯾﺪﻡ ﯾﮑﯽ
ﺩﯾﮕﺮ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﻪ
ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﯾﮏ ﺯﻧﯽ ﻣﺤﺘﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺩﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯﻭ ﺁﻥ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺭﺍ ﺁﻧﺠﺎ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻡ
ﻭ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮﻭﻡ ﻭ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﮕﯿﺮﻡﻭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﺮﺩ ﺧﯿﺎﻁ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻋﺬﺭﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺵ.
ﻭ ﺍﻻﻥ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺩﺭ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺭﻭﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺳﺮ ﻣﯿﺒﺮﺩ
كتابخانه انگلستان
ساختمان كتابخانه انگلستان قديمي بود و تعمير آن نيز فايده اي نداشت. مقرر گرديد كتابخانه جديدي ساخته شود. اما وقتي ساخت بنا به پايان رسيد, كارمندان كتابخانه براي انتقال ميليون ها جلد كتاب دچار مشكلات ديگر شدند. يك شركت انتقال اثاثيه از دفتر كتابخانه خواست كه براي اين كار سه ميليون وپانصد هزار پوند بپردازد تا اين كار را انجام دهد. اما به دليل فقدان سرمايه كافي, اين درخواست از سوي كتابخانه رد شد. فصل باراني شدن فرا رسيد. اگر كتابها به زودي منتقل نمي شد خسارات سنگين فرهنگي و مادي متوجه انگليس مي گرديد. رييس كتابخانه بيشتر نگران شد و بيمار گرديد....
كارمند جوان كه از بيماري رييس كتابخانه مطلع شده بود , به عيادت وي رفت. با ديدن صورت سفيد و رنگ پريده رييس, بسيار تعجب كرد واز او پرسيد كه چرا اينقدر ناراحت است. رييس كتابخانه مشكل كتابخانه را براي كارمند جوان تشريح كرد,اما بر خلاف توقع وي, جوان پاسخ داد: سعي مي كنم مساله را حل كنم.
روز ديگر , در همه شبكه هاي تلويزيوني و روزنامه ها آگهي منتشر شد به اين مضمون:همه شهروندان مي توانند به رايگان و بدون محدوديت , كتابهاي كتابخانه انگلستان را امانت بگيرند و بعد از بازگرداندن, كتاب ها را به نشاني زير تحويل دهند.
كنفسيوس:
انسان سه راه دارد: راه اول از انديشه مي گذرد, اين والاترين راه است. راه دوم از تقليد مي گذرد, اين آسان ترين راه است و راه سوم از تجربه مي گذرد, اين تلخ ترين راه است.
توقع
یک (روز) خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجاکه لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن!
در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!
پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق
بودند. بعد از یک بحث طولانی،....
جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانهانتخاب شد.
لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گرچه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود!
او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزینخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.
سه سال گذشت... و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال ... شش سال ... سپس در
سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده .
او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.
در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون
پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک
بیارم»!!!!!!!!!!!! !!!!!
انیشتین و راننده اش!!!!
انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود! یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می کند؟
راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و ...
او جای انیشتین سخنرانی کند چرا که انیشتین تنها در یک دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی که سخنرانی داشت کسی او را نمی شناخت و طبعا نمی توانستند او را از راننده اصلی تشخیص دهند. انیشتین قبول کرد، اما در مورد اینکه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از وی بپرسند او چه می کند، کمی تردید داشت.
به هر حال سخنرانی راننده به نحوی عالی انجام شد ولی تصور انیشتین درست از آب درامد. دانشجویان در پایان سخنرانی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند. در این حین راننده باهوش گفت: سوالات به قدری ساده هستند که حتی راننده من نیز می تواند به آنها پاسخ دهد. سپس انیشتین از میان حضار برخواست و به راحتی به سوالات پاسخ داد به حدی که باعث شگفتی حضار شد!
دختر تنها ! از تنهایی خسته شده بود از طرفی دوست داشت هر چه
زودتر ازدوج کنه برای همین از دوستش خواست راهنمایی اش کنه
دوستش میگه : من هم تنهام ، بیا با هم بریم کوه ، چون شنیدم خیلیاز مردهای آماده ازدواج و تنها برای پیدا کردن زن میرن کوه ...
اون دو تا میرن کوه در بالای یه صخره کوه جایی که اون دو تا هیچ کسی رو نمی بینن تصمیم می گیرن داد بزنن و حرف دلشون رو به کوه بگن :
- با من ازدواج می کنی ؟
.
.
.
.
و بعدش شنیدن
…… ﺑـــــــــــــــــــﺎ ﻣـــــــــــــــــــــــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣـــــــــﯿﮑﻨـــــــــــــﯽ؟
.
ﺑــــــﺎ ﻣــــــــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣـــــــﯿﮑﻨـــــــــــﯽ؟
.
ﺑـــﺎ ﻣــــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣــــﯿﮑﻨـــــــﯼ؟
.
ﺑـﺎ ﻣــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣـــﯿﮑﻨــﯽ؟
.
ﺑﺎ ﻣﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟
یه نگاهی به هم انداختند
لپ هاشون گل انداخته بود چون ﺁﻣﺎﺩﮔﯽ پذیرفتن ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﻭ ﺑﺎ
ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ
در حالی که از صخره پایین می اومدن گفتند نه ما می خواهیم درس
بخونیم ....!!!!:)))
یکی از سناتورهای معروف آمریکا، درست هنگامی که از درب سنا خارج شد، با یک اتومبیل تصادف کرد و در دم کشته شد.ّ روح او در بالا به دروازه های بهشت رسید و سن پیتر* ( در فرهنگ مسيحيان ، نگهبان و كليد دار دره بهشت ) از او استقبال کرد: "خیلی خوش آمدید. این خیلی جالبه، چون ما به ندرت سیاستمداران بلندپایه و مقامات رو کنار دروازه های بهشت ملاقات می کنیم. به هر حال شما هم درک می کنید که راه دادن شما به بهشت تصمیم ساده ای نیست..."
سناتور گفت: "مشکلی نیست. شما مرا راه بده، من خودم بقیه اش رو حل می کنم."
سن پیتر گفت: "اما در نامه ی اعمال شما دستور دیگری ثبت شده، شما بایستی ابتدا یک روز در جهنم و سپس یک روز در بهشت زندگی کنید. آنگاه خودتان بین بهشت و جهنم یکی را انتخاب کنید."
سناتور گفت: "اشکالی نداره. من همین الان تصمیمم را گرفته ام. می خواهم به بهشت بروم!"
سن پیتر گفت: "می فهمم... به هر حال، ما دستور داریم. ماموریم و معذور" و سپس او را سوار آسانسور کرد و به پایین رفتند. پایین... پایین... پایین... تا اینکه به جهنم رسیدند.
وقتی در آسانسور باز شد، سناتور با منظره ی جالبی روبرو شد. زمین چمن بسیار سرسبزی که وسط آن یک زمین بازی گلف بود و در کنار آن یک ساختمان بسیار بزرگ و مجلل. در کنار ساختمان هم بسیاری از دوستان قدیمی سناتور منتظر او بودند و برای استقبال به سوی او دویدند. آنها او را دوره کردند و با شادی و خنده فراوان از خاطرات روزهای زندگی قبلی تعریف کردند. سپس برای بازی بسیار مهیجی به زمین گلف رفتند و حسابی سرگرم شدند.
همزمان با غروب آفتاب، همگی به کافه کنار زمین گلف رفتند و شام بسیار مجللی از اردک و بره کباب شده و نوشیدنی های گرانبها صرف کردند. شیطان هم در جمع آنها حاضر شد و همراه با دختران زیبا رقص گرم و لذت بخشی داشتند. به سناتور آنقدر خوش گذشت که واقعاً نفهمید یک روز او چطور گذشت.
رأس بیست و چهار ساعت، سن پیتر به دنبال او آمد و او را تا بهشت اسکورت کرد. در بهشت هم سناتور با جمعی از افراد خوش خلق و خونگرم آشنا شد، به کنسرت های موسیقی رفتند و دیدارهای زیادی هم داشتند.
سناتور آنقدر خوش گذرانده بود که واقعاً نفهمید روز دوم هم چگونه گذشت. بعد از پایان روز دوم، سن پیتر به دنبال او آمد و از او پرسید که آیا تصمیمش را گرفته؟
سناتور گفت: "خوب راستش من در این مورد خیلی فکر کردم. حالا که فکر می کنم می بینم بین بهشت و جهنم، من جهنم را ترجیح می دهم."
بدون هیچ کلامی، سن پیتر او را سوار آسانسور کرد و آن پایین تحویل شیطان داد. وقتی وارد جهنم شدند، این بار سناتور بیابانی خشک و بی آب و علف را دید، پر از آتش و سختی های فراوان. دوستانی که دیروز از او استقبال کردند هم عبوس و خشک، در لباس های بسیار مندرس و کثیف بودند. سناتور با تعجب از شیطان پرسید: "انگار آن روز من اینجا منظره ی دیگری دیدم؟ آن سرسبزی ها کو؟ ما شام بسیار خوشمزه ای خوردیم، زمین گلف؟..."
شیطان با خنده جواب داد: "آن روز، روز تبلیغات بود... امروز دیگر تو رای داده ای"!
حسین پناهی میگه:
چـشـمـامـو مـیـبـنـدم و دلــو مـی سپـرم به صــدای فــلوت "یـدی کـــوره
کــــ هــفــتـاد سـال تــمـومــه عــاشـق یــه دخـتــرچـارده سـالــه بــــوره" !
مـنم عـشـق سـیــاهــمــو ســـوت مـی زنـــم تـــا خـــوابـــم بــبـــره.
داستانشو فهمیدی؟
يك روز يك دختر كوچك در آشپزخانه نشته بود و به مادرش كه در حال آشپزي بود نگاه ميكرد . ناگهان متوجه چند تار موي سفيد در بين موهاي مادرش شد .
از مادرش پرسيد : مامان . چرا بعضي از موهاي شما سفيده ؟
مادرش گفت : هر وقت تو يه كار بد ميكني و باعث ناراحتي من ميشوي ، يكي از موهايم سفيد ميشود .
دختر كوچولو كمي فكر كرد و گفت : حالا فهميدم چرا همه موهاي مامانبزرگ سفيد شده !!
انشاي دوم دبستان :
ما حيوانات را خيلي دوست داريم ، بابايمان هم همينطور . ما هر روز در مورد حيوانات حرف ميزنيم ، بابايمان هم همينطور .
بابايمان هميشه وقتي با ما حرف ميزند از حيوانات هم ياد ميكند ، مثلا امروز بابايمان دو بار به ما گفت ؛ توله سگ مگه تو مشق نداري كه نشستي پاي تلويزيون ؟ و هر وقت ما پول ميخواهيم ميگويد كره خر مگه من نشستم سر گنج ؟
چند روز پيشا وقتي ما با مامانمان و بابايمان ميرفتيم خونه عمه زهرا اينا يك تاكسي داشت ميزد به پيكان بابايمان . بابايمان هم آن روي سگش آمده بود بالا به آقاهه گفت ؛ مگه كوري گوساله ؟ آقاهه هم گفت ؛ كور باباته يابو ، پياده ميشم همچين ميزنمت كه به خر بگي زندايي .
بابايمان هم گفت برو بينيم بابا جوجه و عين قرقي پريد پايين ولي آقاهه از بابايما خيلي گنده تر بود و بابايمان را مثل سگ كتك زد .
بعدش مامانمان به بابايمان گفت ؛ مگه كرم داري آخه ؟ خرس گنده مجبوري عين خروس جنگي بپري به مردم ؟
مردی عاشق برای ازدواج با دختر محبوبش وقتی با مخالفت خانواده اش روبه رو شد تصمیم گرفت او را بدزدد . مرد با دختر قرار گذاشتند که دختر خود را درون پتویی بپیچد تا مرد از راه برسد و او را با پتو بردارد و فرار کند . شب که شد مرد جوان به خانه دختر رفت و پتوی پیچیده شده دور دختر را دید و او را بغل کرد و فرار کرد . او را در ماشین گذاشت و چن کیلونتر حرکت کرد و از خانه دختر دور شد. سپس پتو را کنار زد تا معشوقش را زیر ان بیرون بیاورد اما با مادربزرگ دختر روبرو شد و پیرزن 73 ساله حسابی ترسیده بود تا توانست مرد را کتک زد .;-) ^_^
ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ.ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ. ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ5ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ،ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ،ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ.ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﭘﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:ﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ.ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﺪ...
می رفت و می خواند. میانه کوچه دیدمش. انگار نه انگار که دستش بریده شده! رفتم جلو.
_ای غلام! دستت چه شده؟ چه کسی آن را بریده؟
_ این نشان عدالت است که به همراه دارم. شاه ولایت، امیر مومنان، پیشوای متقیان، مولای من و همه مردم، وصی رسول آخرالزمان؛ علی بن ابی طالب(ع) آن را بریده است.
گفتم: دستت را بریده، مدح و ثنایش را هم می گویی؟!
_ چرا نگویم؟! فدای سرش که دستم را بریده! دزدی کردم، سزایش همین بود.
به محضر مولایم رفتم. ماجرا را با آب و تاب تعریف کردم.
_ ای پسر اکواء! مارا دوستانی است که اگر تکه تکه شان کنیم جز دوستی شان بر ما نیفزاید و دشمنانی که عسل در کامشان کنیم، جز دشمنی.
فرزندش حسن(ع) را دنبال غلام فرستاد.
_ ای غلام! دستت را بریده ام و تو مدح ام می کنی؟!
_ خدای عالم مدح تو گفته. من که باشم که نگویم؟!!
ردای لطفش را روی دست غلام کشید و دعایی خواند.
این بار غلام می رفت اما سربلند از حب علی(ع) و با نشانی از مهربانی اش.
قضاوت های امیرالمومنین ص119
سر پیامبر را به بالین گرفته بود. خیلی وقت بود که پیامبر(ص) به خلسه ی وحیانی رفته بود و علی(ع) منتظر بود تا پیامبر(ص) از حالت وحی خارج شود. دیگر داشت نگران می شد؛ نه برای رسول خدا، این مساله برای حضرت تازگی نداشت. برای خودش؛ نماز عصرش را فاصله انداخته بود. حالا با این وضع داشت دیر می شد. دیگر خورشید داشت غروب می کرد.
سر از بالین علی(ع) برداشت. رنگ به چهره ی علی(ع) نمانده بود. اما به احترام پیامبر(ص) لب از لب وانکرد. پیامبر(ص) تاب دیدن بی تابی علی(ع) را نداشت. دست به دعا برداشت. از خدا فرصتی دوباره برای علی خواست تا نمازش را اول وقت بخواند.
جلوی چشم همه، خورشید برگشت جای اولش.
علی(ع) ایستاده بود به نماز. گویی در این دنیا نبود. همیشه توی نمازش مست خدا بود.
امالی طوسی، علی از ولادت تا شهادت ص279
آخرین مطالب طنز
داستان طنز کلاه فروش و میمون
شعر طنز / فقدان همسر
شعر طنز و خنده دار رانندگی در ایران
مکالمه مرد و زن /طنز
شعرطنز / خانهی ما
مجرمان شیک پوش زندان مهران مدیری را در سریال در حاشیه ببینید! + تصاویر جدید
11 سال رانندگی معکوس این مرد +عکس
واس ماس از زبان جواد رضویان / طنز
شعر طنز / زن گرفتن …
واکنش جالب مهناز افشار با دیدن کنار کاریکاتور خود +عکس
معنی کلماتی که از زنها شنیده می شود / طنز
"جناب خان" ممنوع التصویر میشود؟
علت دروغ گفتن مردها (آخر خنده)
اصول جالب شوهرداری به روایت فورجوک !
فال و طالع بینی
عزیزُم بیا فالت بگیرُم
فال حافظ | فال روزانه | طالع بینی | فال مصری | فال تاروت
فواید خنده
خنده تاریخ انقضا نداره !!!
مجموعه تخصصی فواید ، دانستنیها و رازهای خنده
حمایت میکنیم
+ شادی و کمک به دیگران ( مراکز خیریه )
آمار سایت
بازدید دیروز: 38259
کل بازدید: 511420184