سیاه پوشیده بود ، به جنگل آمد .. استوار بودم و تنومند !
دستی به تنه ام کشید ، تبرش را در آورد و زد .. زد .. محکم و محکم تر ...
دیگر نمی خواستم درخت باشم ، آینده ی خوبی در انتظارم بود !
ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد ، او تنومند تر بود ...
مرا رها کرد با زخم هایم ، او را برد ... و من که نه دیگر درخت بودم ، نه تخته سیاه مدرسه ای ، نه عصای پیر مردی ...
خشک شدم ..
بازی با احساسات مثل داستان تبر و درخت می مونه .. تا مطمئن نشدی تبر نزن !
احساس نریز!!
زخمی می شود ... در آرزوی تخته سیاه شدن ، خشک می شود ....
داستان کوتاه
اخرین انسان روی تختش نشسته بود ناگهان یکی در زد!!!!
...
....
وحشتناک ترین داستان کوتاههههه!
من:×_× خخخخخخخ
هرچه دوستش به او گفت :
غلامرضا خم شو ، فایده ای نداشت
بعد از مراسم ازش پرسیدن ، چرا خم نشدی...
برایت دردسر میشود ، او شاه مملکت است
گفت هر که میخواهد باشد :
تختی فقط برای بوسیدن دست مادرش خم میشود
( روحش شاد )
در یک نظر سنجی از مردم دنیا سوالی پرسیده شد و نتیجه جالبی به دست آمد از این قرار:
سوال : نظر خودتان را راجع به راه حل کمبود غذا در سایر کشورها صادقانه بیان کنید؟
و کسی جوابی نداد...
چون در آفریقا کسی نمی دانست غذا یعنی چه ؟
در آسیا کسی نمی دانست نظر یعنی چه ؟
در اروپای شرقی کسی نمی دانست صادقانه یعنی چه ؟
در اروپای غربی کسی نمی دانست کمبود یعنی چه ؟
در آمریکا کسی نمی دانست سایر کشورها یعنی چه ؟؟؟؟
مرد ميانسالي وارد فروشگاه اتومبيل شد. ب *ام *و آخرين مدلي را ديده و پسنديده بود. وجه را پرداخت و سوار بر اتومبيل تندروي خود شد و از فروشگاه بيرون آمد.
قدري راند و از شتاب اتومبيل لذت برد. وارد بزرگراه شد و قدري بر سرعت اتومبيل افزود. کروکي اتومبيل را پايين داد تا باد به صورتش بخورد و لذّت بيشتري ببرد. چند شاخ مو بر بالاي سرش در تب و تاب بود و با حرکت باد به اين سوي و آن سوي مي*رفت. پاي را بر پدال گاز فشرد و اتومبيل گويي پرنده*اي بود رها شده از قفس. سرعت به 160 کيلومتر در ساعت رسيد.
مرد به اوج هيجان رسيده بود. نگاهي به آينه انداخت. ديد اتومبيل پليس به سرعت در پي او مي*آيد و چراغ گردانش را روشن کرده و صداي آژيرش را نيز به اوج فلک رسانده است. مرد اندکي مردد ماند که از سرعت بکاهد يا فرار را بر قرار ترجيح دهد.
لختي انديشيد. سپس براي آن که قدرت و سرعت اتومبيلش را بيازمايد يا به رخ پليس بکشد. بر سرعتش افزود. به 180 رسيد و سپس 200 را پشت سر گذاشت، از 220 گذشت و به 240 رسيد. اتومبيل پليس از نظر پنهان شد و او دانست که پليس را مغلوب کرده است.
ناگهان به خود آمد و گفت: "مرا چه مي*شود که در اين سن و سال با اين سرعت ميرانم؟ باشد که بايستم تا او بيايد و بدانم چه مي*خواهد."
از سرعتش کاست و سپس در کنار جاده منتظر ايستاد تا پليس برسد. اتومبيل پليس آمد و پشت سرش توقف کرد...
افسر پليس به سوي او آمد، نگاهي به ساعتش انداخت و گفت: "ده دقيقه ديگر وقت خدمتم تمام است. امروز جمعه است و قصد دارم براي تعطيلات چند روزي به مرخصي بروم. سرعتت آنقدر بود که تا به حال نه ديده بودم و نه شنيده بودم. خصوصا اينكه به هشدار من توجهي نكردي و وقتي منو پشت سرت ديدي سرعتت رو بيشتر و بيشتر كرده و از دست پليس فرار كردي. تنها اگر دليلي قانع*کننده داشته باشي که چرا به اين سرعت مي*راندي، مي*گذارم بروي."
مرد ميانسال نگاهي به افسر کرد و گفت: "مي*دوني، جناب سروان؛ سالها قبل زن من با يک افسر پليس فرار کرد. وقتي شما رو آژير كشان پشت سرم ديدم تصور کردم داري اونو برمي*گردوني!"
افسر خنديد و گفت: "روز خوبي داشته باشيد، آقا!" و برگشته سوار اتومبيلش شد و رفت.
ثروتمند و ماهيگير
يك ثروتمند آمريكايي نزديك يك درياچه ايستاده بود و يك قايق كوچك ماهيگيري از كنارش رد مي شد, ديد كه داخل قايق چند ماهي صيد شده است.
از ماهيگير پرسيد: چقدر طول كشيد تا اين چند ماهي را گرفتي؟
ماهيگير گفت:"مدت خيلي كم"
مرد ثروتمند پرسيد:چرا بيشتر صبر نكردي تا بيشتر ماهي گيرت بيايد؟
ماهيگير پاسخ داد:"چون همين تعداد كافي است."
مرد ثروتمند پرسيد:بقيه روز را چه مي كني؟
ماهيگير پاسخ داد:صبح ها به اندازه كافي مي خوابم, به اندازه نياز ماهيگيري مي كنم, با بچه هايم بازي مي كنم, با همسرم گپ مي زنم, بعد مي روم دهكده و با دوستان شروع مي كنم به گپ زدن.
مرد ثروتمند گفت:مي خواهم به تو كمك كنم تا بيشتر ماهي بگيري تا با پولش قايق بزرگتري بخري و بعد با درآمد آن چند تا قايق ديگر را اضافه كني, بعد به جاي اينكه ماهي را به واسطه ها بفروشي خودت مستقيم به دست مشتري برساني و درآمدت بيشتر شود سپس مي تواني يك كارخانه راه بيندازي و روستاي كوچكت را ترك كني و بروي به شهر تا به كارهاي مهم تري بپردازي.
ماهيگير پرسيد:اين كار چقدر طول مي كشد؟
مرد ثروتمند پاسخ داد:15 تا 20 سال!
ماهيگير پرسيد:كه آخر چه كنم؟
مرد ثروتمند پاسخ داد كه بروي به يك دهكده كوچك تا كمي ماهيگيري كني, با بچه هايت بازي كني, با همسرت خوش باشي و براي دوستانت وقت بگذاري....
ماهيگير پاسخ داد: همين كاري كه من الان ميكنم!
چارلي چاپلين:
با پول مي شود خانه خريد ولي آشيانه نه, رختخواب خريد ولي خواب نه, ساعت خريد ولي زمان نه, مي توان مقام خريد ولي احترام نه, مي توان كتاب خريد ولي دانش نه, دارو خريد ولي سلامتي نه, خانه خريد ولي زندگي نه و بلأخره مي توان قلب خريد ولي عشق را نه.
****شعر طنز دماغ ****
اگه مثل کلنگه - مثل لوله تفنگه - با خوشگلیت میجنگه - طبیعیه، قشنگه - نگو که این یه درده - دماغ عمل نکرده
اگر که مثل فیله - و یا از این قبیله - روی نوکش زیگیله - غصه نخور، اصیله - هی نرو پشت پرده - دماغ عمل نکرده
یکی میگه درازه - خیلی ولنگ و وازه - یکی میگه ترازه - غصه نخور که نازه - ببین خدا چه کرده - دماغ عمل نکرده
دماغ نگو جواهر - سوژهی شعر شاعر - طویل فیالمظاهر - پدیدهی معاصر - آهای تخم دو زرده - دماغ عمل نکرده
با اون دماغ همیشه - عکس تو پشت شیشه - تو سینما چی میشه - شکستن کلیشه - کاشکی بری رو پرده - دماغ عمل نکرده
کم باباتو کچل کن - یا خودتو مچل کن - کی بت میگه عمل کن - قصیده رو غزل کن - میشی له و لورده - دماغ عمل نکرده
چهقد دماغ دماغ شد - قافیهمون چلاق شد / هی، یکی- چل کلاغ شد / تصنیف کوچه باغ شد - بره که برنگرده - دماغ عمل نکرده
ﺭﻭﺯﻱ ﺯﻧﻲ ﺍﺯ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺣﻘﻮﻗﺪﺍﻧﺎﻥ ﺑﺮﺟﺴﺘﻪ ﭘﺮﺳﻴﺪ :
ﺗﺎ ﻛﻲ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﻴﺪ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺩﻫﻴﺪ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﻫﻤﺴﺮ ﺩﻭﻡ ﺍﺧﺘﻴﺎﺭ
ﻛﻨﻨﺪ ؟؟
ﻧﻤﻲ ﺧﻮﺍﻫﻴﺪ ﺟﻠﻮﻱ ﺍﻳﻦ ﻭﺿﻊ ﺭﺍ ﺑﮕﻴﺮﻳﺪ ???????
ﺣﻘﻮﻗﺪﺍﻥ ﮔﻔﺖ :
ﺗﺎ ﺯﻣﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺯﻧﺎﻥ ﺑﭙﺬﻳﺮﻧﺪ
ﻫﻤﺴﺮ ﺩﻭﻡ ﻣﺮﺩﻱ ﻛﻪ ﺯﻥ ﺩﺍﺭﺩ ﻧﺸﻮﻧﺪ
آورده اند شخصی ده خر داشت. بر یکی از آنها سوار شد و خران را شماره کرد. چون خری که بر آن سوار بود را نمیشمرد، تعداد خران نه عدد بود. از خر پیاده شد و دوباره شماره کرد. تعداد درست بود. بر خر سوار شد و بار دیگر شماره کرد. باز هم یکی کم بود. چندین بار پیاده و سوار شد و خران را شماره کرد و طبق معمول هر بار که بر خر سوار بود تعداد نه عدد در می آمد. عاقبت از سواری صرف نظر کرد و گفت: سواری به گم شدن یک خر نمی ارزد....
درسی از ادیسون :
اديسون در سنین پيري پس از كشف لامپ، يكي از ثروتمندان آمريكا به شمار ميرفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمايشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگي بود هزينه مي كرد...
اين آزمايشگاه، بزرگترين عشق پيرمرد بود. هر روز اختراعي جديد در آن شكل مي گرفت تا آماده بهينه سازي و ورود به بازار شود.
در همين روزها بود كه نيمه هاي شب از اداره آتش نشاني به پسر اديسون اطلاع دادند، آزمايشگاه پدرش در آتش مي سوزد و حقيقتا كاري از دست كسي بر نمي آيد و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگيري از گسترش آتش به ساير ساختمانها است!
آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولي به اطلاع پيرمرد رسانده شود...
پسر با خود انديشيد كه احتمالا پيرمرد با شنيدن اين خبر سكته مي كند و لذا از بيدار كردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب ديد كه پيرمرد در مقابل ساختمان آزمايشگاه روي يك صندلي نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره مي كند!!!
پسر تصميم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او مي انديشيد كه پدر در بدترين شرايط عمرش بسر مي برد.
ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را ديد و با صداي بلند و سر شار از شادي گفت: پسر تو اينجايي؟ مي بيني چقدر زيباست؟!! رنگ آميزي شعله ها را مي بيني؟!! حيرت آور است!!!
من فكر مي كنم كه آن شعله هاي بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است! واي! خداي من، خيلي زيباست! كاش مادرت هم اينجا بود و اين منظره زيبا را مي ديد. كمتر كسي در طول عمرش امكان ديدن چنين منظره زيبايي را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟!!
پسر حيران و گيج جواب داد: پدر تمام زندگيت در آتش مي سوزد و تو از زيبايي رنگ شعله ها صحبت مي كني؟!!!!!!
چطور ميتواني؟! من تمام بدنم مي لرزد و تو خونسرد نشسته اي؟!
پدر گفت: پسرم از دست من و تو كه كاري بر نمي آيد. مامورين هم كه تمام تلاششان را مي كنند. در اين لحظه بهترين كار لذت بردن از منظره ايست كه ديگر تكرار نخواهد شد...!
در مورد آزمايشگاه و باز سازي يا نو سازي آن فردا فكر مي كنيم! الآن موقع اين كار نيست! به شعله هاي زيبا نگاه كن كه ديگر چنين امكاني را نخواهي داشت!!!
توماس آلوا اديسون سال بعد مجددا در آزمايشگاه جديدش مشغول كار بود و همان سال يكي از بزرگترين اختراع بشريت يعني ضبط صدا را تقديم جهانيان نمود. آري او گرامافون را درست يك سال پس از آن واقعه اختراع کرد...
روحش شاد
خيلي جالب است بخوانيد
با تاكسي داشتم مي رفتم ميرداماد. وقتي به ميدان محسني (ميدان زماني سابق و ميدان مادر كنوني) رسيديم راننده يك مغازه طلا فروشي را نشان داد و گفت «صاحب بدبخت اين مغازه الان زندانه»
آنگونه كه راننده تاكسي تعريف مي كرد چند ماه پيش دو نفر وارد اين مغازه شدند و چند سرويس طلا انتخاب كردند كه قيمت آنها حدود 15 ميليون تومان شد. مشتري مذكور به صاحب مغازه گفته كه پول همراه ندارد آيا امكانش هست پول سرويس هاي طلا را به حساب صاحب مغازه واريز كند.
صاحب مغازه هم كه به چيزي مشكوك نشده بود شماره حسابش را به آنها مي دهد و مي گويد بعد از واريز وجه به حساب سرويس ها را تحويل خواهد داد.
مشتري وانمود مي كند عجله دارد و مي گويد من همينجا مي مانم تا دوستم كه در بانك است پول رابه حساب شما واريز كند .
مشتري از تلفن مغازه با دوستش تماس مي گيرد و شماره حساب صاحب مغازه را به كسي كه ادعا مي كرده دوست وي است اعلام مي كند .
بعد از چند دقيقه صاحب مغازه با بانك تماس مي گيرد و بانك هم تائيد مي كند كه كل مبلغ به حساب وي واريز شده است. مشتري هم طلاها را تحويل مي گيرد و از مغازه خارج مي شود .
هنوز 2 ساعت از خروج مشتري نگذشته بود كه چند اتومبيل پليس جلوي مغازه طلا فروشي توقف مي كند. دو مامور مسلح وارد مغازه طلا فروشي شده و صاحب مغازه را به جرم آدم ربايي دستگير مي كنند.
در بازداشتگاه مشخص مي شود كه چند روز قبل از آن يك آدم ربايي رخ داده و آدم ربا ها با خانواده فرد ربوده شده تماس گرفته بودند و گفته بودند در فلان روز شماره حسابي را به آنها مي دهند تا 15 ميليون تومان به آن حساب واريز كنند.
تلفن خانواده فرد ربوده شده در روز مذكور توسط پليس تحت شنود بوده و طبق اسناد پليس تماس تلفني از مغازه طلافروشي گرفته شده و شماره حساب بانك هم متعلق به صاحب طلا فروشي بوده با اين حساب صاحب طلا فروشي متهم رديف اول است و......
الان چند ماهي است اين طلا فروش بخت برگشته به همين اتهام در زندان مشغول نوشيدن آب خنك است.....
روزی از دانشمندی ریاضیدان نظرش را درباره زن و مرد پرسیدند. جواب داد:.... اگر زن یا مرد دارای (اخلاق) باشند پس مساوی هستند با عدد یک =1
اگر دارای (زیبایی) هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم = 10
اگر (پول) هم داشته باشند دوتا صفر جلوی عدد یک میگذاریم = 100 اگر دارای (اصل و نصب) هم باشند پس سه تا صفر جلوی عدد یک میگذاریم = 1000
ولی اگر زمانی عدد یک رفت (اخلاق) چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر هم به تنهایی هیچ نیست، پس آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت !!!
ﺷﺨﺼﯽ ادعای ﺧﺪﺍﺋﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ! ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﯿﺶ ﺧﻠﯿﻔﻪ ﺑﺮﺩﻧﺪ ، ﺍو را ﮔﻔﺖ: ﭘﺎﺭﺳﺎﻝ ﯾﮑﯽ ﺍﯾﻨﺠﺎ ادعاﯼ ﭘﯿﻐﻤﺒﺮﯼ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﺍﻭ
ﺭﺍ ﺑﮑﺸﺘﻨﺪ! ﮔﻔﺖ: ﻧﯿﮏ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﻦ ﻧﻔﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ!!!
ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻣﺤﻤﻮﺩ ﭘﯿﺮﯼ ﺿﻌﯿﻒ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﭘﺸﺘﻮﺍﺭﻩ ﺍﯼ ﺧﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺸﺪ ، ﺑﺮ ﺍﻭ ﺭﺣﻤﺶ ﺁﻣﺪ ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ ﭘﯿﺮ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺩﯾﻨﺎﺭ ﺯﺭ ﻣﯽ
ﺧﻮﺍﻫﯽ ﯾﺎ ﺩﺭﺍﺯ ﮔﻮﺵ ﯾﺎ ﺩﻭ ﺳﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﯾﺎ ﺑﺎﻏﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺩﻫﻢ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺯﺣﻤﺖ ﺧﻼﺻﯽ ﯾﺎﺑﯽ؟ ﭘﯿﺮ ﮔﻔﺖ: ﺯﺭ ﺑﺪﻩ ﺗﺎ ﺩﺭ
ﻣﯿﺎﻥ ﺑﻨﺪﻡ ﻭ ﺑﺮ ﺩﺭﺍﺯ ﮔﻮﺵ ﺑﻨﺸﯿﻨﻢ ﻭ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺩﺭ ﭘﯿﺶ ﮔﯿﺮﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺑﺎﻍ ﺭﻭﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻭﻟﺖ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺑﺎﻗﯽ ﻋﻤﺮ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﯿﺎﺳﺎﯾﻢ
ﺳﻠﻄﺎﻥ ﺭﺍ ﺧﻮﺵ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ ﭼﻨﺎﻥ ﮐﺮﺩﻧﺪ
پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد.حال دختر خوب نبود.نیازفوری به قلب داشت.از پسر خبری نبود.دختر با خودش می گفت:میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی.ولی این بود اون حرفات.حتی برای دیدنم هم نیومدی.شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید...
چشمانش را باز کرد.دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید.درضمن این نامه برای شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:
سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم.پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم.امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)
دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود.اون قلبشو به دختر داده بود.
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد.و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم.
آخرین مطالب طنز
داستان طنز کلاه فروش و میمون
شعر طنز / فقدان همسر
شعر طنز و خنده دار رانندگی در ایران
مکالمه مرد و زن /طنز
شعرطنز / خانهی ما
مجرمان شیک پوش زندان مهران مدیری را در سریال در حاشیه ببینید! + تصاویر جدید
11 سال رانندگی معکوس این مرد +عکس
واس ماس از زبان جواد رضویان / طنز
شعر طنز / زن گرفتن …
واکنش جالب مهناز افشار با دیدن کنار کاریکاتور خود +عکس
معنی کلماتی که از زنها شنیده می شود / طنز
"جناب خان" ممنوع التصویر میشود؟
علت دروغ گفتن مردها (آخر خنده)
اصول جالب شوهرداری به روایت فورجوک !
فال و طالع بینی
عزیزُم بیا فالت بگیرُم
فال حافظ | فال روزانه | طالع بینی | فال مصری | فال تاروت
فواید خنده
خنده تاریخ انقضا نداره !!!
مجموعه تخصصی فواید ، دانستنیها و رازهای خنده
حمایت میکنیم
+ شادی و کمک به دیگران ( مراکز خیریه )
آمار سایت
بازدید دیروز: 30488
کل بازدید: 511273775