دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

داستان کوتاه

  99457

رفته بودم بیمارستان باختران به مجروحین سر بزنم.
بینشان پسرک نوجوانی بود که هنوز صورتش مو نداشت.
دستش قطع شده بود.آن را بسته بودند.
جلو رفتم دستی به سرش کشیدم و با دلسوزی گفتم:
خوب میشی....ناراحت نباش.
خیلی بهش برخورد.گفت:شما چی فکر کردید؟من برای شهادت آمده بودم.
از خودم خجالت کشیدم و رفتم تا به بقیه سرکشی کنم.
وقتی برمی گشتم پسرک را دیدم.جلو رفتم و دستی به سرش کشیدم.
شهید شده بود.

  99456

چرا نباید به یک رستوران 5 ستاره رفت؟
گارسون: چه میل دارید؟ آب میوه؟ سودا؟ شکلات؟ مایلو (شیر شکلات)؟ یا قهوه؟
مشتری: لطفا یک چای!
گارسون : چای سیلان؟ چای گیاهی؟ چای بوش؟ چای بوش و عسل؟ چای سرد یا چای سبز؟
مشتری: سیلان لطفا
گارسون: چه جور میل دارید؟ با شیر یا بدون شیر؟
مشتری: با شیر لطفا
گارسون: شیر؟ پودر شیر یا شیر غلیظ شده؟
مشتری: شیر غلیظ شده لطفا
گارسون: شیر بز، شیر شتر یا شیر گاو؟
مشتری: لطفا شیر گاو.
گارسون: شیر گاوهای مناطق قطبی یا شیر گاوهای آفریقایی؟
مشتری: فکر کنم چای بدون شیر بخورم بهتره
گارسون: با شیرین کننده میل دارید یا با شکر یا با عسل؟
مشتری: با شکر
گارسون: شکر چغندر قند یا شکر نیشکر؟
مشتری: با شکر نیشکر لطفا
گارسون: شکر سفید، قهوه ای یا زرد؟
مشتری: لطفا چای را فراموش کنید فقط یک لیوان آب به من بدهید
گارسون: آب معدنی یا آب بدون گاز؟
مشتری: آب معدنی
گارسون: طعم دار یا بدون طعم؟
مشتری: ای بمیـــــــــــری الهــــــــی!!
ترجیح میدم از تشنگی بمیرم فقط به شرط اینکه تو خفه شی و گورتو گم کنی

  99455

یه بنده خدا نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش ... مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت ... طرف یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعد ... مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه ... اون مرد گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر ... مرگ قبول کرد و اون مرد رفت شربت بیاره ... توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت ... مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت ... مرد وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد و نوشت آخر لیست و منتظر شد تا مرگ بیدار شه ... مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت! بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم!
نتیجه اخلاقی : در همه حال منصفانه رفتار کنیم و بی جهت تلاش مذبوحانه نکنیم !

  99454

قسمتی از کتاب گندم(م.مودب پور)
آقا بزرگ - درختای باغ رو خیلی دوست داری ؟
کامیار - خیلی !
آقا بزرگ - آفرین ! میدونی هرکدوم از این درختا چقدر هوارو تمیز میکنه؟! میدونی طبیعت یعنی چی ؟ جون آدما بسته به وجود طبیعته،میدونی..
کامیار- من به اوناش کاری ندارم،فقط اینو میدونم که اگه این درختا نباشن من یه دقیقه ام تو این باغ نمی مونم!
آقا بزگ - آفرین!پس خوب فهمیدی!
کامیار- پس چی؟! اگه این درختا نباشن،آدم وقتی با یکی میره ته باغ، چه جوری قایم بشه؟ من از بچه گی با دختر عمه هام می رفتم پشت این درختا قایم میشدیم و انقدر بازی های خوب خوب میکردیم که نگو!
آقابزرگ یه نگاهی به کامیار کردو گفت :
- تف به روت بیاد پدر سوخته! از روی من خجالت نمیکشی ؟!
کامیار- مگه بازی کردن خجالت داره ؟! یه قل دوقل،جومجومک،برگ خزون،لی لی لی لی حوضک!
آقا بزگ - آهان، نه اینا عیبی ندارن!
کامیار- آره مخصوصا" بعد از این بازیا که خسته می شدیم و زن و شوهر بازی می کردیم ! اونش خیلی خاطره انگیز بود !
من مرده بودم از خنده!
آقا بزگ یه نگاهی بهش کردو گفت :
- الان که دیگه از این بازیا نمی کنید ؟
کامیار - نه بابا دیگه !
آقا بزگ - خوب الحمدالله!
کامیار- آره بابا !کی دیگه حوصله داره جومجومک،برگ خزون و یه قل دوقل و لی لی لی لی حوضک بازی کنه؟! همون عروس دوماد بازی از همه بهتره !
آقا بزگ - زلیل بشی پسر! آخه تو چرا اینطوری در اومدی ؟!
کامیار - ا.. !!

  99453

فرمانروایی که می کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد، با مقاومتهای سرداری محلی مواجه شد و مزاحمتهای سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت و بنابراین او تعداد زیادی سرباز را مامور دستگیری سردار کرد. عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیروهای فرمانروا درآمدند و برای محاکمه و مجازات با پایتخت فرستاده شدند.
فرمانروا با دیدن قیافه سردار جنگاور تحت تاثیر قرار گرفت و از او پرسید: ای سردار، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم، چه می کنی؟
سردار پاسخ داد: ای فرمانروا، اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود.
فرمانروا پرسید: و اگر از جان همسرت در گذرم، آنگاه چه خواهی کرد؟
سردار گفت: آنوقت جانم را فدایت خواهم کرد!
فرمانروا از پاسخی که شنید آنچنان تکان خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشید بلکه او را به عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد.
سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید: آیا دیدی سرسرای کاخ فرمانروا چقدر زیبا بود؟ دقت کردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود؟
همسر سردار گفت: راستش را بخواهی، من به هیچ چیزی توجه نکردم. سردار با تعجب پرسید: پس حواست کجا بود؟
همسرش در حالی که به چشمان سردار نگاه می کرد به او گفت: تمام حواسم به تو بود. به چهره مردی نگاه می کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند!

  99452

روزی مردی خواب دید که مرده و پس از گذشتن از پلی به دروازه بهشت رسیده است. دربان بهشت به مرد گفت: برای ورود به بهشت باید صد امتیاز داشته باشید، کارهای خوبی را که در دنیا انجام داده اید، بگویید تا من به شما امتیاز بدهم.
مرد گفت: من با همسرم ازدواج کردم، 50 سال با او به مهربانی رفتار کردم و هرگز به او خیانت نکردم.
فرشته گفت: این سه امتیاز.
مرد اضافه کرد: من در تمام طول عمرم به خداوند اعتقاد داشتم و حتی دیگران را هم به راه راست هدایت می کردم.
فرشته گفت: این هم یک امتیاز.
مرد باز ادامه داد: در شهر نوانخانه ای ساختم و کودکان بی خانمان را آنجا جمع کردم و به آنها کمک کردم.
فرشته گفت: این هم دو امتیاز.
مرد در حالی که گریه می کرد، گفت: با این وضع من هرگز نمی توانم داخل بهشت شوم مگر اینکه خداوند لطفش را شامل حال من کند.
فرشته لبخندی زد و گفت: بله، تنها راه ورود بشر به بهشت موهبت الهی است و اکنون این لطف شامل حال شما شد و اجازه ورود به بهشت برایتان صادر شد!

  99432

پدر روزنامه میخواند
اما پسر کوچک او مزاحمش میشود
پدر یک صفحه از روزنامه با عکس نقشه جهان قطعه قطعه میکند و به او میدهد و میگوید:ببینم میتوانی جهان را همان گونه که هست بچینی؟
میدانست که پسرش تمام روز را گرفتار اینکار است :)
اما یک ربع بعد پسر با نقشه ی کامل برگشت:(
پدر پرسید جغرافیا بلدی؟ چگونه این نقشه را چیدی؟oـO
پسر گفت:نه، پشت این صفه عکس یک ادم بود . وقتی ان ادم را ساختم جهان نیز ساختم

  99276

پدر روزنامه میخواند
اما پسر کوچکش مزاحمش میشد
پدر صفحه ای از روزنامه باعکس نقشه جهان قطعه قطعه کرد،به پسر داد و گفت:ببینم میتوانی جهان را دقیقا همان طور که هست بچینی؟
میدانست پسرش تمام روز گرفتار اینکار است
اما یک ربع بعد پسر با نقشه کامل برگشت
پدر پرسید:جغرافی بلدی؟چگونه این نقشه را چیدی؟
پسر گفت:نه.پشت این صفحه عکس یک آدم بود.وقتی آن آدم را دوباره ساختم،دنیا را هم ساختم

  99275

شبی پسر کوچکی یک برگ کاغذ به مادرش داد. او با خط بچگانه نوشته بود:
صورتحساب:
کوتاه کردن چمن باغچه ۵ دلار
مرتب کردن اتاق خوابم ۱ دلار
مراقبت از برادر کوچکم ۳ دلار
بیرون بردن سطل زباله ۲ دلار
نمره ریاضی خوبی که امروز گرفتم ۶ دلار
جمع بدهی شما به من: ۱۷ دلار
مادر که به چشمان منتظر پسر نگاهی کرد، چند لحظه خاطراتش را مرور کرد سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب او این عبارات را نوشت:
بابت سختی ۹ ماه بارداری که در وجودم رشد کردی، هیچ
بابت شب هایی که بر بالینت نشستم و برایت دعا کردم، هیچ
بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی، هیچ
بابت غذا، نظافت تو و اسباب بازیهایت، هیچ
و اگر تمام اینها را جمع بزنی خواهی دید که هزینه عشق واقعی من به تو هم هیچ است .
وقتی پسر آنچه را که مادرش نوشته بود خواند، چشمانش پر از اشک شد و در حالی که به چشمان مادرش نگاه می کرد، گفت: مامان دوستت دارم.
آنگاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت: قبلا به طور کامل پرداخت شده!

  99274

روزی دو شکارچی برای شکار به جنگلی می روند . در حین شکار ناگهان خرس گرسنه ای را می بینند که قصد حمله به آنها را دارد.
با دیدن این خرس گرسنه هر دوی آنها پا به فرار می گذارند در حین فرار ناگهان یکی از آنها می ایستد و وسایل خود را دور می اندازد و کفشهایش را نیز از پا در می آورد …
و دور می اندازد دوستش با تعجب از او می پرسد: فکر می کنی با این کار از خرس گرسنه سریع تر خواهی دوید؟
او می گوید : از خرس سریع تر نخواهم دوید ولی از تو سریع تر خواهم دوید در این صورت خرس اول به تو می‌رسد و تو را می خورد و من می توانم فرار کنم!

  99273

فقیری از کنار دکان کباب فروشی می‌گذشت. مرد کباب فروش گوشت‌ها را روی آتش نهاد و باد می‌زد طوری که بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا پراکنده شده بود. بیچاره مرد فقیر چون گرسنه بود و پولی هم نداشت تا از کباب بخورد تکه نان خشکی را که در توبره داشت خارج کرده و روی دود کباب گرفته به دهان گذاشت. او به همین ترتیب چند تکه نان خشک خورد و سپس به راه افتاد تا از آنجا برود ولی مرد کباب فروش به سرعت از دکان خارج شده دست او را گرفت و گفت: کجا می‌روی؟ پول دود کباب را که خورده‌ای بده! از قضا شیخی از آنجا می‌گذشت جریان را دید و متوجه شد که مرد فقیر التماس و زاری می‌کند که او را رها کند.
ولی مرد کباب فروش می‌خواست پول دودی را که او خورده است بگیرد. شیخ دلش برای مرد فقیر سوخت و جلو رفته به کباب فروش گفت: این مرد را آزاد کن تا برود من پول دود کبابی را که او خورده است می‌دهم. کباب فروش قبول کرد و مرد فقیر را رها کرد. شیخ پس از رفتن فقیر چند سکه از جیبش خارج کرده و در حالی که آنها را یکی پس از دیگری روی زمین می‌انداخت به مرد کباب فروش گفت: بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده، بشمار و تحویل بگیر.

  99272

مردی شترش را گم کرده بود. سوگند خورد که اگر شترش را پیدا کند آن را به یک درهم بفروشد. پس از مدتی شتر پیدا شد.
صاحب شتر برای این که به سوگندش عمل کرده باشد، گربه ای را به گردن شتر بست و آن را به بازار برد و برای فروش عرضه کرد. شخصی برای خرید پیش آمد و گفت: شتر را به چه قیمتی می فروشی؟ گفت: یک درهم، مشتری که دید قیمت ارزان است، فوری یک درهم به مرد داد که شتر را بخرد، اما صاحب شتر گفت: شتر را با گربه ای که در گردنش آویزان است می فروشم و قیمت گربه چهار صد درهم است. مشتری گفت: این شتر چه ارزان است اگر چنین قلاده ای در گردن نداشت

  99271

مردی به یک مغازه فروش حیوانات رفت و درخواست یک طوطی کرد. صاحب فروشگاه به سه طوطی خوش چهره اشاره کرد و گفت: طوطی سمت چپ ۵۰۰ دلار است.
مشتری: چرا این طوطی اینقدر گران است؟
صاحب فروشگاه: این طوطی توانایی انجام تحقیقات علمی و فنی را دارد.
مشتری: قیمت طوطی وسطی چقدر است؟‌
صاحب فروشگاه: طوطی وسطی ۱۰۰۰ دلار است. برای اینکه این طوطی توانایی نوشتن مقاله ای که در هر مسابقه ای پیروز شود را دارد. و سرانجام مشتری از طوطی سوم پرسید و صاحب فروشگاه گفت: ۴۰۰۰ دلار.
مشتری: این طوطی چه کاری می تواند انجام دهد؟
صاحب فروشگاه جواب داد:‌ صادقانه بگویم من چیز خاصی از این طوطی ندیدم ولی دو طوطی دیگر او را مدیر صدا می زنند.

  99270

دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید.
بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.
مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید.
موعد عروسی فرا رسید.
زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود.
مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.
۲۰ سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود.
همه تعجب کردند.
و مرد گفت: “من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم”

  99269

تـوی قـصـابـی بـودم کـه یـه پـیـرزن اومـد تـو و یـه گـوشـه وایـسـتـاد ...
یـه آقـای خـوش تـیـپـی هـم اومـد تـو گـفـت : اِبـرام آقـا قـربـون دسـتـت پـنـج کـیـلـو فـیـلـه گـوسـالـه بـکـش عـجـلـه دارم ...
آقـای قـصـاب شـروع کـرد بـه بـریـدن فـیـلـه و جـدا کـردن اضـافـه‌هـاش ...
هـمـیـنـجـور کـه داشـت کـارشـو مـی‌کـرد رو بـه پـیـرزن کـرد گـفـت :
چـی مـیـخـوای نـنـه ؟؟!
پـیـرزن اومـد جـلـو یـک پـونـصـد تـومـنـی مـچـالـه گـذاشـت تـو تـرازو و گـفـت :
هَـمـیـنـو گـوشـت بـده نـنـه ...
قـصـاب یـه نـگـاهـی بـه پـونـصـد تـومـنـی کـرد و گـفـت : پـونـصـد تـومـن فـقـط اّشـغـال گـوشـت مـیـشـه نـنـه ، بـدم ؟؟!
پـیـرزن یـه فـکـری کـرد و گـفـت : بـده نـنـه !!!
قـصـاب آشـغـال گـوشـت‌ هـای اون جـوون رو مـی‌کـنـد مـیـذاشـت بـرای پـیـرزن ...
اون جــوونـی کـه فـیـلـه سـفـارش داده بـود هـمـیـن جـور کـه بـا مـوبـایـلـش بـازی مـی‌کـرد گـفـت : ایـنـارو واسـه سـگـت مـی‌خـوای مـادر ؟؟؟
پـیـرزن نـگـاهـی بـه جـوون کـرد. گـفـت : سَـگ ؟؟
جـوون گـفـت اّره ..... سـگِ مـن ایـن فـیـلـه‌هـا رو هـم بـا نـاز مـی‌خـوره ..... سـگِ شـمـا چـجـوری ایـنـا رو مـی‌خـوره ؟!
پـیـرزن گـفـت : مـیـخـوره دیـگـه نـنـه ..... شـیـکـم گـشـنـه سَـنـگـم مـیـخـوره ...
جـوون گـفـت نـژادش چـیـه مـادر؟؟؟
پـیـرزنـه گـفـت بـهـش مـیـگـن تـولـه سَـگِ دوپـا نـنـه ..... ایـنـا رو بـرا بـچـه‌هـام مـی‌خـوام اّبـگـوشـت بـار بـذارم !!
جـوونـه رنـگـش عـوض شـد ..... یـه تـیـکـه از گـوشـتـای فـیـلـه رو بـرداشـت گـذاشـت رو آشـغـال گـوشـتـای پـیـرزن .....
پـیـرزن بـهـش گـفـت : تـو مَـگـه ایـنـارو بـرا سَـگِـت نـگـرفـتـه بـودی ؟؟!
جــوون گـفـت : چـرا ...
پـیـرزن گـفـت مـا غـذای سـگ نـمـیـخـوریـم نـنـه ...!!!
بـعـد گـوشـت فـیـله رو گـذاشـت اون طـرف و آشـغـال گـوشـتـاش رو بـرداشـت و رفـت.